همیشه در دوستی یک روش داشتم،میان دوستانم یک سوگلی وجود داشت و بقیه تقریبا برایم وجود نداشتند.همیشه عمق دوستی ام با یک نفر بیش از حد زیاد و شاید با دیگران بیش از حد کم و از بعد سختگیرانه کمی نامهربان بود!
در یکی دو سال گذشته تغییر کرده ام و روش دیگری را انتخاب کردم،بماند که این تغییر حاصل مرارتهای طولانیست!
تلاش کردم آدمهای بیشتری وارد دایره دوستانم بشوند و در عین حال هیچ کدامشان به اعماق انتهایی روحم راه پیدا نکردند،اما با هر کدام قسمتی از وجودم را شریک شدم.راستش نتیجه خیلی متفاوت بود،از محبتها و زخمهای عمیق حالا رسیده ام به نامهای متعدد و شخصیتهای متفاوتی که دلتنگشان میشوم و همراهشان میخندم و حرف میزنم و یاد میگیرم.
باورم نمیشود چطور آدمهایی را میشناسم که از هفت سالگی همین کار را میکردند و برای من یاد گرفتنش بیست و هفت سال طول کشید!
شاید هر کسی تیزهوشی ها و کندی های خاص خودش را دارد!
شده است گاهی که به تمامی در لحظه زندگی کنم بدون فکر کردن به حتی یک لحظه بعد و بدون هیج دوراندیشیای،هرچند کم!
مثل دقیقا امروز صبح که بدون فکر کردن به امتحان و حجم درسهای باقیمانده تا 10 صبح خوابیدهام و از نرمی و گرمای پتوام لذت بردهام،تا الان توی خانه با لباس خواب گشتهام و بدون فکر کردن به حمله میکروبها و اضافه وزن یک ساندویچ پر از پنیر و سس خوردهام.جایی میخواهم بروم و تصمیم دارم به دیر رسیدن فکر نکنم و خوش خوشک راهی شوم.راستش حتی به شام شب و ناهار فردای همسر هم فکر نمیکنم...چه اشکال دارد یک روز فقط هر چه دلم میگوید-همان لحظه- بکنم؟
حتما فردا انرژی بیشتری برای دوراندیشانه زندگی کردن خواهم داشت!
لحظاتی هستند توی زندگی که اسمشان را می گذاریم ناب.
توصیفشان که می کنیم می گوییم خاصند و ویژه،که براحتی نمی شود توضیحشان داد.دوست داریم یکجوری نگهشان داریم که شاید روزی برای کسی که خیلی عزیز است مثلا بچه مان شرحش بدهیم!
یا فقط برای خودمان بماند و گاهی دوباره نگاهش کنیم و قلبمان تند تند بزند یا اشک توی چشممان جمع شود...
انقدر دوستش داریم که می ترسیم فراموش بشود...سعی می کنیم با عکسی یا فیلمی و شاید شرح و نوشته ای نگهش داریم...
خوب یاد گرفته ایم که زندگی می تواند بی رحم باشد،بگذرد و همه جیز را جوری ببرد که دلمان پر از حسرت شود.
گاهی این ترس مجبورمان می کند همان لحظه دست بکار شویم.شاید هم ترس نیست،این تلاش برای ثبتش،شاید تولد همان لحظه باشد به شکل مثلا هنرمندانه تری که دلمان را خوش کند!
مثل امروز من که وسط درس خواندن کتاب عظیم الجثه “بازاریابی کاتلر” را می گذارم زمین تا شرح یک لحظه کوتاه با تو بودن را بنویسم.لحظه ای که بارها دیده بودمش اما اینبار دلم می خواهد بماند.
واقعه خاصی اصلا به نظر نمی آید! یک لحظه معمولی بعد از کار روزانه و تلاشهای همیشگی است،بعد از تعریف کردنهای همیشگی از اتفاقات روز،بعد از سربسر هم گذاشتن و خوردن شام.
اینکه بین همان حرف زدنها ناگهان ساکت بشوی و با یک لبخند گوشه لب،درحالی که چشمهایت برق می زند خیره بشوی به چشمهای من و من دلم بلرزد...بهمین سادگی.
نه اصلا خوب شرح ندادم،اما خیالم راحت شد که دارمش...با خواندن این نوشته همیشه بیاد خواهم آورد!