اصلا انگار نه انگار که من توی یه شهر با کوههای بلند که بارون اونها رو تبدیل می کرد به یه معجزه ای از بنفش و زیتونی بزرگ شدم!
اصلا انگار نه انگار که چند سال از عمرم رو محسور بودم تو کوههای پوشیده از جنگل های سبز و وحشی!
اصلا انگار نه انگار که تو این شهر وقتی به زبان مادری حرف می زنم چشمهایی منو نگاه می کنند!
من وقتی تو رو می بینم احساس می کنم همه چیز ممکنه ،یه جور ریاضیات بی منطقی به ذهنم حکمفرما می شه که می گه من یه روز روی قله ات خواهم بود.
آخه احساس می کنم تو مثل یه ستون محکم کشور پر طلاتم و شناور منو نگه داشتی.
فکر می کنم پنجاه و پنج یا شش ساله باشد،با کله تاس و صورت تیره،با یک شوخ طبعی ظریف و بی نظیر.من که تنها مهربانی و خوبی دیده ام.خیلی بیشتر از یک دایی مادر.شاید نزدیک به دایی خودم.
با همسرش که داستان جالبی برای ازدواج دارند بگو مگو زیاد داشته اما اوست که این روزها بیشتر از همه اشک می ریزد.
پسر دومش که همسن و سال من است - همیشه مرموز و آرام و تودار- حقوق کامل آبان ماهش رانذر پدر کرده.
دکترها گفته اند توده توی معده خونریزی دارد.سلول های سرطانی مری را هم در برگرفته اند و باید هر دو عضو را برداشت.
البته نتیجه کاملا روشن آزمایشها یکشنبه 26 ام آماده است.
همه در انتظارند که شاید معجزه توی قصه ها یا داستانهای موفقیت مجله خانواده اینبار در فامیل ما تکرار شود.
.....
خیلی عجیب است.مثل تمام وقایع دیگر زندگی،اینکه سلول هایی از تن خودت یاغی بشوند و تکثیر بی رویه کنند و بجان سلول های سالم بیافتند.
خیلی عجیب و وحشت آور است که ناگهان غافلگیر شوی با این مجموعه سلول ها و احساس کنی پایان نزدیک است.
از همه غم انگیز تر این است که در چنین لحظه هایی زندگی مثل یک معشوق عشوه گر زیباتر از همیشه جلوه می کند، با همه جزییات ریز و کم اهمیت و شاید ملال آورش.
اون اولها دعوامون که میشد اگه میدید که ناراحت شدم روز بعدش برام گل می خرید.اینجوری همزمان معذرت خواهی و دلجویی میکرد باوجود اینکه من هم هیچ وقت بی تقصیر نبودم.
مدتی بود که دیگه اینکار رو نمی کرد...فکر میکردم یادش رفته و تو دلم غصه میخوردم.
تا امروز که فردای یه روز دعوایی بود و این گلها رو برام خریده.
خوشحالم .خیلی ساده بخاطر بازگشت به یک رسم قدیمی.