دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

کودکانه

کوچولوی دوست داشتنی*،نمی دونی امروز چقدر منو ذوق زده کردی! خیلی لذت داشت که یادت مونده بود من کارتون دوست دارم، بخاطر سپرده بودی که من گفتم از "فصل شکار" خوشم اومده و پیش بینی کرده بودی که یادم می ره ساعت یک و نیم بعدازظهر کانال 5 رو بگیرم!

شنیدن اون صدای نازک و مهربونت از پشت تلفن که یاد آوری کردی اون برنامه رو نگاه کنم انقدر حالم رو خوب کرد که با یاد آوریش توی قلبم یه جوری می شه.

حالا یک کمی حس اون مامان هایی رو که صبح تا شب تو وبلاگا قربون بچه هاشون می رن می فهمم!

.....

* صنم دختر دایی شش ساله ام.

مرگ پایان کبوتر نیست(؟)

گیریم نسبتش چندان نزدیک به نظر نیاید: دختر دایی بابا، اما خوب مگر می توانم فراموش کنم که روزهای غریبگی توی خوابگاه می آمد و دل من و ده دانشجوی ترم اولی دور از کاشانه را با محبت و غذاهای خانگی معرکه شاد می کرد؟

یا می توانم فراموش کنم چقدر خوش خنده بود ،مهربان و غم خوار کل فامیل ؟ و با حداقل امکانات، یکدانه دختر بیست و چهار ساله اش با اعتماد به نفس بی نظیری که او داده بودش الان دانشجوی دکترای بهترین دانشگاه است و زبانزد همه؟

یا خاطرات همسایگی بچگی و هم بازی بودن با دخترش،خنده ها و کنار هم بودن ها را؟

و بدتر از همه مرگ بخاطر سقوط از روی چهار پایه ،موقع خانه تکانی عیدش را؟

فراموش می کنم ، می دانم! مثل همه و مثل همیشه! اما رفتنش من را چند روزی از سطح به عمق می برد و تکانم می دهد...

دلم می خواهد فریاد بزنم آهای کل اهل عالم! یک غافلگیری عظیم،در کمین ما و عزیزانمان است! زندگی را دریابید!

همین که هست

چه اتفاقی مگر باید بیفتد،یا چطور باید بگذرد تا زندگی را دوست داشته باشم؟

مگر نه که این روزها یک تنهایی مخصوص دارم، و هی بخودم نگاه می کنم؟ انقدر که توی یک کوچه خلوت راه میروم و promise تریسی چاپمن را گوش میکنم و با صدای بلند همراهش میخوانم ؟ و فکر می کنم چقدر صدایش را دوست دارم؟و سر ظهر برای بار هزارم به امیلی پولن و زندگی اش نگاه می کنم و بخودم می گویم چطور می شود انقدر ساده،خوب و عاشق بود؟

یا اینکه همراهت میروم به ساده ترین مکانها ، میدان تره بار یا سوپرمارکت محبوبمان و خرید میکنم؟و به این فکر می کنم که پس فردا تنها بیایم و برایت لیموی شهسواری بخرم؟مگر یادم می رود که باهم توی ماشین نامجو گوش می کنیم و من به شوخی عقاید نوکانتی را می دهم به تو و شقایق نورماندی را برای خودم نگه می دارم؟

و مگر نه که هی لیست می نویسم و جدول کارنما می کشم و خیال پردازی می کنم با آن روان نویس نارنجی دارم جلوی همه موارد تیک می زنم؟

مگر نگران پیاز لاله هایی که از گچسر آورده ام و مامان کاشته نیستم؟ مگر فکر نمی کنم که کسی باید جلوی این بهار عجول را بگیرد تا سروقت برسد و ما روز اول فروردین شکوفه داشته باشیم و شب چهارشنبه سوری حتما زیر باران خیس شویم؟

چطور باید بشود مگر، تا زندگی و این روزها را دوست داشته باشم؟