دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

آغاز راه تازه ات مبارک...

خیلی برات خوشحالم.تو که هنوز به دنیا اومدنت یادمه،همون روزهایی که تا می خواستم بوست کنم جیغت در میومد.هنوز اون موهای فرفری طلایی و چشمهای آبیت، اون آروم بودن عجیب و غریبت و حتی حسودی خودم بهت رو یادمه.

اون روزها زود گذشتن حالا موهات نسبتا صافه و خرمایی و چشمات هم عسلی، حالا دیگه خیلی دوستت دارم و خیلی حرفامو تو این دنیا فقط به تو می زنم. این روزها خوشحالم بخاطر اینکه بعد گذروندن مدتها روزهای سخت یه دوره جدید و تازه رو شروع کردی، با نمره عالی درست رو تموم کردی و خانوم مهندس شدی، و با شجاعت رشته عوض کردی و تو بهترین دانشگاه ارشد قبول شدی.برای من کلی انگیزه بخش شدی و تلاشت الگوم شده.خوشحالم که امروز رفتی به دانشگاه جدید برای انتخاب واحد و قدم گذاشتی به یه راه تازه و ناشناخته و پرهیجان! مبارکت باشه خواهر کوچولوی من!

من و تو

همه سو تفاهم های به شکل امشب از اونجا ناشی می شه که می خوام نفر اول تو باشم.می خوام تو قهرمان قصه من باشی و احساس کنم مهمترین رکن زندگی تو هستم.

می گی که می خوای تو "تنها" کس من باشی نه اولین و گرنه می دونی اولین هستی...می گی که خودخواهی.شاید هم هستم. 

می گی تو اسمی از بعضی خصلت های خوب شنیدی و فکر می کنی اونها رو داری اما نداری! 

شاید هم اینطور باشه...باید بیشتر درونم رو بکاوم.اما حتی اگه اینطور هم باشه من فکر می کنم آرزوی خوب بودن هم خودش خصلت مهمیه!

راستش فکر می کنم بیش از نود درصد زن ها با حس حسادت مانند من تجربه مشترک دارن. وهمین طور می دونم که تو بی دریغ ترین و دل گنده ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم.من تا حالا نتونستم مثل تو باشم! یا شاید یاد نگرفتم که باشم! حالا تضاد بودن من در کنار تو چجوری حل می شه؟!

.....

جالبه که جمعه فیلمی دیده باشی سراسر در ستایش عشق، و در برابر عشق پنجاه و چند ساله پیرمردی انگشت به دهن شده باشی و همین امروز از PMC برنامه ای درباره همین فیلم و مراحل ساختش ببینی.همایندی غریبیه.

پ.ن:غمگینم.ترسیدم. و دوست ندارم اینجا مشکلات ذهنی ام رو دوباره واگویه کنم. احساس می کنم گره کارهام جایی تو وجود خودمه.این وبلاگ رو دوست دارم ...توش آزاد بودم و می خوام که باشم.اما با حادثه ای که تابستون امسال با این وبلاگ برام پیش اومد و پرونده اش همچنان بازه، یه جورایی دوستش هم ندارم!

برای شما خانم جذاب و س ک س ی!

می دونی مشکل از کجا ناشی می شه؟ این که شاید من دیر آدمها رو می شناسم.یا از اینکه وقتی کسی رو می بینم که ازش دلخورم فورا یادم می ره دلخوریم از چی بود!

شاید هم مشکل از اینا نباشه...خیلی هم بد نیست که کینه توز نیستم،مشکل اصلی از اونجاست که یاد نگرفته بودم مواظب خودم باشم.به خودم این حق رو بدم که با هرکسی که داره بهم آسیب می زنه رابطه ام رو قطع کنم.می دونی نفرت چیز خوبی نیست اما از آدمهایی مثل تو باید متنفر بشی تا بتونی خودت رو دوست داشته باشی.

این اس ام اس های چند وقت اخیرت کمک کرد بتونم همه چی رو تو ذهنم تموم کنم.الان با شجاعت شماره ات رو از موبایلم پاک کردم.

برات متاسفم که همیشه آرزومند این بودی که احساس کنی دیگران بهت حسادت می کنن!اما آخه تو با اون خونواده آشفته ات که هم تو و هم اونا انقدر سنگدل بودین که می تونستین ماه ها بهم زنگ نزنین مگه حسودی داری؟!

یا اون شوهرت که برای اینکه بهت خیانت نکنه براش نقش یه روسپی تمام عیار رو بازی می کردی؟ همون که هنوز بعد از 5 سال ازدواج کار نمی کنه...همون که وقتی کتکت زده بود و من مجبور شدم روز جمعه از خوابگاه بیام مخابرات تا زنگ بزنم و آرومت کنم از اتاق دیگه گوشی رو برداشت تا منو فحش بارون کنه!

تو که همه مردم زمین و من رو متهم به حسودی بخودت می کنی یادت رفته که شوهرت رفته بود تهران و 3 هفته تمام خونه پدر و مادر من بودی و باهامون عروسی هم اومدی؟ مطمئنم هیچ وقت نفهمیدی.من اون روز بخاطرتو هیچ کدوم از زیورآلاتی که هدیه ازدواج از طرف همسرم بود رو استفاده نکردم،مبادا تو یادت بیاد و غصه بخوری که خانواده همسرت حاضر نشدن کوچکترین خریدی برای ازدواجت بکنن و حلقه ازدواجت رو هم که فروختی تا خرج خونه کنی..

خودت حسود ترین آدمی هستی که دیدم.تو که وسایل خونه ات رو به عنوان"رو کم کنی" می خریدی!

یادم نمی ره که همیشه تو موضع ضعف بودی و بروت نیاوردم اما تو بحرانی که شهریور 84 داشتم و بدترین روزهای زندگیم بود زیر جلکی خیلی منو چزوندی.

حالا  می فهمم که از کمبود اعتماد بنفست تایید دیگران رو گدایی می کردی.باید وقتی می دیدم که حتی یه نفر تو زندگیت وجود نداره که بدش رو نگی(حتی مادر و خواهرت) من باید منتظر یه همچو روزی هم برای خودم باشم.

 راستی کاش می فهمیدم تو که به عمرت یه کتاب نخوندی و محوریت صحبت هات بحثهای خاله زنکیه این قمپزهای روشنفکرانه رو از کی یاد گرفتی در کنی؟! جدیده انگار! و تازه این اواخر صفت س ک س ی رو هم برای وصف کمالات خودت بکار می بردی...!

همون روزها باید تمومش می کردم.اما دیر درسم رو گرفتم.حالا تمومش می کنم.دلم می خواست اینجا رو می خوندی یا ای میلی داشتی تا برات بفرستم اما حیف که تو نهایت آرزوهات لیزر کردن پوستت و کشیدن پلک اته و زیاد کاری به اینترنت و اینجور چیزا نداری!

سعی می کنم ببخشم و رها کنم و برای همیشه از زندگی و ذهن و زیست جهانم حذفت کنم.