دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

الان به ذهنم رسید...

به طور خیلی ناگهانی ، تصمیم گرفتیم تعطیلات رو بریم به شهر مامان بابای من.خوب بود.دیدار مامان بابای مهربون و خواهر بلا...

برای ایوب هم مقداری بحث و خنده و شوخی و البته جبران کمبود خواب.

مامان باندازه مصرف یه سال یه خونواده پر جمعیت انواع ترشی بهمون داد.

مامان بزرگم هم با ما برگشت تهران، خونه خودش.

به خونه خودمون خیلی عادت کردم.با وجود اینکه اونجا منبع صفا و محبتیه که از همه سو سرازیر می شه، اما من توش احساس مهمون پیدا کردم و راحتی "خونه خود آدم" رو اینجا دارم دیگه.

..........

21 و 22 مهری که گذشت چهارمین سالگرد اولن دیدارهای ما بود. روزهای قشنگ ، با حس و حال و هوایی که می دونم تا آخر عمر یاد آوریش دلم رو می لرزونه.جریانش هم خیلی مفصله که شاید یه روز اینجا نوشتم.الان که حسش نیست;)

بعد از اون روزهای خوب و بد زیادی داشتیم...اما من همیشه امیدوارم و تلاش می کنم برای بهتر شدن.این خودش خیلی عالیه.

..........

نمی دونم چرا وقتی می خوام مثبت فکر کنم و نیمه پر لیوان رو ببینم فکر می کنم دارم حماقت می کنم.! یکی بیاد منو روشن کنه!!!

پند نامه

بخودم:

می دونی امروز بازم چرا امتحان رانندگی رد شدی؟ بخاطر اینکه نمی تونی یه تصور کامل و دقیق از قبولی توی ذهنت بسازی و باور کنی...

تمام مدت بخاطرات روز رد شدن فکر می کنی،توی صحنه امتحان وقتی کسی رد می شه خودتو جای اون می زاری و وقتی کسی قبول می شه تو دلت می گی خوش بحالش...

توی تمرینات خوب هستی و به ندرت خطا داری...اما باز ته دلت نمی تونی به قبولیت اعتماد کنی...

مشکلت ذهنیه و ربطی به رانندگی نداره و گرنه بقول مربیت دیگه "راننده" شدی!

" وقتی شرایطی ادامه پیدا می کند، برای این است که ما همچنان به آن فکر می کنیم ..و جهان کائنات دوباره آن را به ما می بخشد."

از کجا می آید این آوای دوست

امروز عصر با ایوب رفتیم بیرون.هوس ساندویچ کردیم و اونو توی ماشین خوردیم.با هم صحبت می کردیم و رسیدیم به اونجایی که چقدر دور و برمون خالی از دوسته.

هردومون شهرهایی که توش درس خوندیم و بزرگ شدیم رو ول کردیم و حالا اینجاییم.هرچند هم دیگه رو داریم اما بقول خانم شین منم یه احساس کمبودی در این زمینه حس می کنم.اینکه یه آدم یکرنگ، و هم جنس خودم  داشته باشم. خیلی ساده دلم می خواد دوستی همراهم باشه که از دغدغه های زنانه باهاش حرف بزنم، از چیزهایی بگم که یه زن می تونه بفهمه  و درک کنه.تو این موقعیت که از خواهر و خانواده ام هم دورم این موضوع برام پررنگ تر شده...

ایوب هم همین وضعیت رو داره...دانشگاه که بودیم دوروبرش پر دوست و رفیق بود.مخصوصا با یکیشون خیلی صمیمی بود.اما تهران که اومدیم خیلی سریع این رابطه سرد شد.شاهد بودم که ایوب چند باری زنگ زد و احوالپرسی کرد .می دونم تو شرایط پیچیده امروزی و راه دور نمی شه توقعی داشت اما این دوست از زدن ماهی یه اس ام اس هم دریغ کرد.

چند ماهه یه زوج باهامون دوست شدن...بچه های خوبین ، باهاشونم چندین بار این ور اون ور رفتیم اما نمی دونم چرا این رابطه منو ارضا نمی کنه. نمیخوام بگم ما بهتریم یا خدای نکرده اونا بد، ولی اون چیزی که من انتظارشو دارم از این روابط بدست نمی آرم.

نمی دونم شاید اشکال از خودمه...هرچند همیشه آدمی هستم که برای دوستیها از خودم مایه زیادی می زارم و همه جوره پایه ام...اما حس می کنم دیگه اون توان رو ندارم و محافظه کار شدم.

توی دوستیها  تجربه های مختلفی داشتم، اما انگار این دوست شدنهای خانوادگی شرایط سخت تری داره، لااقل تو ذهن من که اینطوره.

نمی دونم، منتظرم ببینم زندگی در این باره چی سر راهمون می ذاره( یا شاید راهم).

پ.ن: دارم سخت تلاشمو می کنم.امیدوارم زودتر یه کاری پیدا کنم و حال و هوام عوض بشه. اگه اوضاع خوب پیش بره باید تا اواسط آبان مشغول بشم.