همه دور هم نشسته ایم،بابا صحبت می کند ما گوش می کنیم ،گاهی حرف می زنیم.سر موضوع جالبی که صحبت آغاز شده همگی با هم اختلاف نظر داریم.
سارا و ایوب مثل هم می گویند،من و بابا مثل هم و خواهرکم گاهی با ماست و گاهی نه!همه می گویند و یاد می گیرند و لذت می برند...
تو اما این میانه نیستی،مثل همیشه در تلاشی.تمام روز را درتکاپو بوده ای تا روزهایی را کنارتان هستیم دلپذیر کنی.بهترین غذاها را می پزی،همه جا را به بهترین شکل تمیز کرده ای و آراسته ای(که ما همه را بهم می ریزیم).از باغچه کوچکی که به برکت دستهایت سبز شده،سبزی تازه می آوری،و در فکر تدارک آنچه هستی که توشه راه و سوغات به ما می دهی.
با ذوق و شوق بسیار همه چیزهای تازه خانه را به من نشان می دهی و از همه آنهایی که مدتهاست ندیده ام برایم حرف می زنی.حرکاتت مثل همیشه معصوم و مهربان است.
من چکار کرده ام برای تو؟ با بی حوصلگی پیشت آمده ام و اصلا کمکت نکرده ام.ذهنم درگیر دل مشغولی های خودم هست و تورا نمی بینم انگار.تنها بعد از تلنگری که خوردم از جمع جدا شدم و ساعتی را پیشت بودم.
من در برابر این همه بزرگی و بخشندگی هیچ به تو نداده ام جز دل نگرانی...من دختر خوبی برایت نبوده ام مادر!برگشته ام،دلتنگت هستم و وقتی به تو فکر می کنم اشکهایم سرلزیر می شوند.
نمی دانم می دانی یا نه؟ نا مهربانیم از این نیست که دوستت ندارم و نمی بینمت،از این است که مثل تو زیستن را زندگی نمی کنم،زیستن را حرف می زنم یا فکر می کنم...
دیشب دعا کردم برای خوش بختی خودم و خواهرم،برای سلامتی بابا ولی این بار نه بخاطر خودمان ،فقط و فقط برای شادی تو و برکت شادی آرام و مقدس تو.