نمی دانم فقط منم که اینطورم یا کسانی دیگری هم هنوزمثل منند!
اینکه صبحها وقتی خیابانها کم کم دارند شلوغ میشوند تا پایم را میگذارم بیرون،تا از هوای فضایی بنام خیابان تنفس می کنم تمام حال و هوای سال 88 تهران انگار می دود زیر پوستم...
از هر کجا که عبور می کنم،تمام اتفاقاتی که در آن نقطه افتاده برایم زنده می شود،حالا فکر کنید چه حالی دارم هر صبح وقتی مسیر عبورم همان خیابان بلند معروف است
هر روز کار می کنم،میخوانم،عصبانی میشوم،غذا میپزم،حتی با آنهایی که دوستشان دارم میخندم اما بازهم دلم در انتظار حادثه ایست...
شاید بیماری ناشناخته ای باشد !
پ.ن:گل نیلوفر کاشته بودم،بزرگ شده بود و همه بالکنمان را سبز کرده بود اما دریغ از یک دانه گل!این روزها قدری خنک تر است و دو روز است با شادی فراوان می بینم غرق غنچه و گل شده.
به فال نیک میگیرم...