دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

یک لحظه فقط...

لحظاتی هستند توی زندگی که اسمشان را می گذاریم ناب.

توصیفشان که  می کنیم می گوییم خاصند و ویژه،که براحتی نمی شود توضیحشان داد.دوست داریم یکجوری نگهشان داریم که شاید روزی برای کسی که خیلی عزیز است مثلا بچه مان شرحش بدهیم!

یا فقط برای خودمان بماند و گاهی دوباره نگاهش کنیم و قلبمان تند تند بزند یا اشک توی چشممان جمع شود...

انقدر دوستش داریم که می ترسیم فراموش بشود...سعی می کنیم با عکسی یا فیلمی و شاید شرح و نوشته ای نگهش داریم...

خوب یاد گرفته ایم که زندگی می تواند بی رحم باشد،بگذرد و همه جیز را جوری ببرد که دلمان پر از حسرت شود.

گاهی این ترس مجبورمان می کند همان لحظه دست بکار شویم.شاید هم ترس نیست،این تلاش برای ثبتش،شاید تولد همان لحظه باشد به شکل مثلا هنرمندانه تری که دلمان را خوش کند!

مثل امروز من که وسط درس خواندن کتاب عظیم الجثه بازاریابی کاتلر را می گذارم زمین تا شرح یک لحظه کوتاه با تو بودن را بنویسم.لحظه ای که بارها دیده بودمش اما اینبار دلم می خواهد بماند.

واقعه خاصی اصلا به نظر نمی آید! یک لحظه معمولی بعد از کار روزانه و تلاشهای همیشگی است،بعد از تعریف کردنهای همیشگی از اتفاقات روز،بعد از سربسر هم گذاشتن و خوردن شام.

اینکه بین همان حرف زدنها ناگهان ساکت بشوی و با یک لبخند گوشه لب،درحالی که چشمهایت برق می زند خیره بشوی به چشمهای من و من دلم بلرزد...بهمین سادگی.

نه اصلا خوب شرح ندادم،اما خیالم راحت شد که دارمش...با خواندن این نوشته همیشه بیاد خواهم آورد!

نمایشگاه کتاب ۸۸

ما روز جمعه رو در نمایشگاه کتاب گذروندیم.راستش من دو سال پیش که نمایشگاه به مصلی منتقل شد رفتم و کلی تو ذوقم خورد و پارسال رو با نمایشگاه قهر کردم و نرفتم!

امسال هم زیاد میلی به رفتن نداشتم اما بخاطر یکی از دوستان تصمیم گرفتم برم.همچنان هم بر عقیده خودم استوارم که یه روز تو کتابفروشیهای انقلاب چرخیدن ، با اتلاف وقت کمتر و نتیجه بهتر و آرامش بخش تری برای خرید کتاب همراهه.

اصلا این مصلی بعنوان نمایشگاه به دل من نمی شینه...تازه اضافه کنید مقادیر متنابعی آ.خوند و گ.شت ارشاد و نیروهای مخلص ب.سیجی!

ناشرین کتابهای کم ارزش روان شناسی و مذهبی هم که رشد قارچی کرده بودند!

یادش بخیر نمایشگاه کتاب قبلی...چقدر اونجا رو دوست داشتم...چه خاطرات خوبی هم از اونجا برام مونده.

.....

اما حاصل نمایشگاه گردی ما این کتابها بودن:باغ آلبالو (آنتون چخوف) ، سری کتابهای نیکولا کوچولو‌ (من واقعا دوستشون دارم و موقع تمدد اعصاب کاملا بکارم میان) ،درآمدی به تحلیل فلسفی(جان هاسپرس) ، تبیین بحران سرمایه داری(کریس هارمن)  و چند کتاب تخصصی درسی-کاری!

.....

یادمه دبستانی بودم که بابا برام از چخوف دو تا کتاب خریده بود که من اصلا دوستش نداشتم و همیشه با هم درباره اینکه چرا نمی خونمشون کل کل داشتیم! از حرصم برای عینک تصویر چخوف روی کتاب یک زنجیر زشت و کلفت کشیدم!

باورم نمیشه من همونم که الان عاشق نمایشنامه و تئاترم...چخوف رو هم حتی دوست دارم!

بی عنوان خاص!

چه لطفی می مونه برای میرزا قاسمی ای که بادمجانش بجای ذغال روی گاز کباب شده،فقط یک قاشق روغن توش استفاده شده و بخاطر جلوگیری از افت فشارهای مداوم خورنده گرامی سیرش کم شده؟!

.....

حمل بر خود ستایی نکنید اما با همه اینها خوشمزه شد! ;)