دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

کاش می دونستم جوابش چیه

امروز ظهر دارم کارای خونه رو انجام می دم و تلویزیون هم روشنه:

برنامه باصطلاح تصویر زندگی داره پخش می شه،یه آخوندیو آوردند باسم راشد یزدی که خیلی هم لهجه داره و همیشه بسیار عامیانه درمورد مسائل خانواده حرف می زنه.

یه آقای دیگه هم هست که خودشون بهش می گن کارشناس!! در مورد تاثیر مسائل اقتصادی رو روابط زناشویی حرف می زنن.

آخونده از دهنش پرید که وقتی مرد از کار میاد خونه از جهاد اومده و ... اون یکی نه گذاشت و نه برداشت،جواب داد متاسفانه! الان خانمها اکثرا شاغل شدن و با همسرشون میان خونه، این قراره تعدیل بشه! و خانمها برگردن سر مسئولیت اصلیشون!! توی خونه ولی تا اون زمان که این محقق بشه بهتره زن و شوهرا با هم مدارا کنن!!!...

..........

امروز عصر آریا شهر بودم و داشتم میومدم اون سمت میدون تاکسی سوار بشم.یهو دیدم یه خانم میانسال داره داد میزنه...نزدیکتر که شدم فهمیدم چی داره میگه:

مردم! چرا یه کاری نمی کنین؟ چرا جمع نمی شین تو خیابونها؟ چرا؟تا کی تحمل؟ چرا ارتش کودتا نمی کنه؟! چرا چهار تا آدم حسابی جمع نمی شن دور هم؟ مردم بپا خیزید...

اینو چنان فریاد می زد که احساس می کردم حنجره اش داره خراشیده می شه.چند نفر می خندیدن...چند تا جوون سوت می زدن، یه عده ام پوزخند میزدن و رد می شدن. خانمه هم راه افتاده بود و تو قسمتهای مختلف خیابون میایستاد و داد می زد.

یخ کرده بودم و اشک تو چشام جمع شده بود.تنهایی او زن و فریاد بی جوابش(هر چند می دونم روش درستی رو انتخاب نکرده بود) آزارم می داد...

درسته،من خودم هم باون نپیوستم،اما نمی تونم رفتار اونایی رو که مسخره می کردن و فکر می کردن چیزی برای تفریح پیدا کردن رو تو ذهنم توجیه کنم...دلم خیلی گرفت...نمی دونم چه باید کرد.

همه عیدهای دنیا عیدن...!

خانواده مادری ایوب از اقلیتهای مذهبی(یارستانی) هستند.دیشب خونه دایی ایوب دعوت شدیم و من برای اولین بار مراسم جالب عیدشون رو دیدم.اسم این عید هم عید یارانه.

بعد از سه روز روزه داری یه شب عیده و اونو جشن می گیرن.یه غذای مخصوص درست می کنند و با آیین مخصوص و یه پوشش خاص اونو دعا می دن.میوه(انار جایگاه خاصی داره) و شیرینی ها رو هم به همون ترتیب دعا می دن و بین همه تقسیم می کنن.

درمورد شروع ایام روزه داریشون هم چیزهای جالبی تعریف کردن ،همیشه تو آبان ماهه و شروعش از دوازدهم ماه قمری ای هستش که با آبان مصادف شده و روز عید هم پانزدهم اون ماه قمری.جالبه که همیشه خوشه پروین در شب عیدشون کنار ماه قرار می گیره.

کتابی هم دارندباسم پردیور که توش شعر و آواز زیاد داره و تعدادیشو با تنبور اجرا می کنن.تا اونجایی که من فهمیدم این اقلیت یه تاریخ هشت صد ساله دارن،و مریدان یه عارف بزرگ بودن که کم کم اونو به شکل این آیین در آوردن،یعنی فرزندانشون مثل بقیه مذاهب این آیین رو به ارث بردن.

البته امروزه فرقه های بسیار مختلفی دارن که توشون تفاوتهایی دیده می شه اما همه شون همون اسم اهل حق یا یارستان رو دارن.

یکی از اعتقادتشون هم تناسخ هستش.

دیشب یکی از حاضرین اون جمع از مقامات همون کتاب مقدسشون بخشهایی روبا تنبور اجرا کرد، نمی دونم از مهارتش بود که استاده و دانشگاه وین موسیقی می خونه یا از ذات اون موسیقی ،اما همه از خود بیخود شده بودن و انگار با همه وجود حسش می کردن.

احساس جالبی داشتم.خوشحال بودم که اون مراسم رو می دیدم.راستش بجز خدا که توی ذهنم براش قطعیت قائلم، نسبت به همه مذاهب و آیینها کاملا منعطفم.برای همه شون احترام قائلم و حاضرم همه حرفهای جالب و درست همه شون رو بپذیرم.دوست دارم مراسم های مختلف همه آیینها رو ببینم. از شرکت کردن تو شون هم ابایی ندارم.میخواد نماز باشه یا مراسم دعای نذر یارستانی که بهش میگن نیاز یا تو کلیسا یا آتشکده...

من فکر می کنم با همه تفاوتها هدف همه مذاهب یکیه، اونم قرار دان خدا در راس امور و دعوت به به درستی و پاکی.

کاش این تفاوتها فقط مردم دنیا رو برای هم جذاب می کرد تا با هم باشن و از هم یاد بگیرن و به فکر تکامل فکر و آیینشون باشن ، نه اینکه بخاطرش جنگ بپا کنن.

پ.ن: متاسفانه منبع دراین باره تو اینترنت خیلی کمه و اونایی هم که هست فیلتر شده.

من نه می گویم!

این چند روزه نبودم، بخاطر اینکه اکانت روزانه ندارم و نمی خوام بخرم تا اعتیادم به اینترنت تموم بشه! و یه کمی تو پول تلفن صرفه جویی کنم.آخه از چهل و دوهزار تومن قبض آخر بیست هزار تومنش داخل شهری بود...!

دیروز بخاطر یه پیشنهاد کار که فکر می کردم خوب باشه یه مسیر طولانی رو با تاکسی و مترو رفتم.

اما کاری که توضیح دادن به دم ننشست و قبول نکردم.خورده بود تو ذوقم و تصمیم گرفتم پیاده یه مسیری رو بیام.

مغازه ها رو نگاه می کردم و فکر می کردم.تو این فکر بودم که بیام خونه و یه تمیزی حسابی و تو دل برو انجام بدم...

به ذهنم اومد بعد مدتها یه ته چین خوشمزه برای ایوب درست کنم.از جلوی دنیس تریکو رد می شدم که به سرم زد برم تو.یه ژاکتی رو نگاه کردم.ساده بود و بافت و جنس معمولی داشت بهرحال قیمتش برای اونچه که بود زیاد به نظرمیومد، اما مگه این خانوم فروشنده ول کن بود...می خواست هر طور شده من اون ژاکت رو بخرم.منم تو یه فرصت که حواسش به یه مشتری دیگه جلب شد در رفتم.

امروز ظهر توی تلویزیون یه برنامه از بهروز بقایی داشت پخش میشد.می گفت ما باید مهارت "نه" گفتن رو یاد بگیریم و به بچه هامونم یاد بدیم.

نمی تونین تصور کنین چند مورد یادم اومد که دلم می خواسته به کسی یا تقاضایی نه بگم و از روی رو دربایستی نگفتم.(همین طور صحنه نگاه کردن ژاکت که نمی تونستم راحت بگم نمی خوام بخرم و بهانه های بنی اسرائیلی می آوردم.)

با خودم تصمیم گرفتم رو بخش نه گوی وجودم کار کنم.باید بتونم به خودم فکر کنم و خواسته ها و اولویتهای خودمو در نظر بگیرم.مگه نه؟

توی موارد اندکی که پیش اومده نه به تقاضایی بگم ، بعدش دچار عذاب وجدان شدم، در حالی که می تونستم بخودم حق بدم که گاهی چیزی رو بخاطر خودم نپذیرم.

پ.ن1: امشب فیلم زیبای No End(بی سرانجام) اثر کیشلوفسکی رو دیدیم.خیلی خوشم اومد.

پ.ن2: دیشب نا خونده پنج نفر دیگه به خورنده های ته چینم اضافه شد.خوب شده بود...یا همه مودبانه اینطور گفتن.کاش همه کارهای خونه مثل آشپزی مفرح بود برام که انقدر برای انجام دادنشون عذاب نکشم.

پ.ن3: دلم می خواد به یه سفر دور و خوش برم...

پ.ن4: اگه زودتر برم سر کار عالی می شه...دو سه نوع مشکلو برام حل می کنه!