دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

یه روسری سرمه ای از جهان گرفتم!!

نمی دونم چند وقت پیش تکرار مجدد اون برنامه معروف "راز" رو دیدین یا نه؟ من برای بار سوم دیدم. و الان دارم سعی می کنم به چیزهایی که گفت عمل کنم.اینکه اون چیزی رو که می خوایم دربارش فکر کنیم،نه اونی که نمی خوایم.(و جلوی منفی بافی رو گرفتن.)

و همین طور رویا پردازی در مورد خواسته هامون.

می خوام یه چیزی تعریف کنم در این باره..شاید خنده دار به نظر بیاد .چند وقت پیش داشتم فکر می کردم چه خوبه برم یه روسری نخی سرمه ای از اینا که حاشیه شون نقشهای اسلیمی داره بخرم.چند لحظه تصور کردم پوشیدمش وبا مانتو سرمه ای ام ست کردم.

حدس بزنین چی شد:چند روز بعد، یه دونه از همون روسری با همون رنگ از مادرشوهرم،و یکی از زن داییم کادو گرفتم!!

خلاصه اگه جناب کائنات اینجوری جواب همه خواسته هامونو بده خیلی توپ می شه،نه؟

به ذهنم رسید که فکر خریدن یه روسری نخی ساده با هیچ مانع خودساخته ای تو ذهنم متوقف نشد.خیلی پیش پا افتاده و عادی بود برام.شاید خواسته های مهمتر و بزرگتر رو به این دلیل زود دریافت نمی کنیم که براش مانع ذهنی می سازیم.

..........

نمی دونم چرا خونه ما انقدر زود بهم ریخته و نا مرتب می شه.من خیلی سعی می کنم مرتب نگه اش دارم،ولی بعد از شام عملا همه چی از کنترلم خارج می شه.چون هم خودم و هم ایوب از نا مرتبی عصبی می شیم نمی دونم باید چیکار کنم!

..........

چند جا مصاحبه کاری دادم و منتظر نتیجه هستم.زیاد به این موارد امیدی ندارم و دارم سعی می کنم نقاط ضعفمو که تو مصاحبه ها شناختمش بر طرف کنم.این نکته مثبت بزرگیه که مصاحبه ها یادم دادن.

..........

زبان انگلیسی رو دوست دارم.می شه گفت کلا یاد گرفتن زبانهای خارجی برام کار مفرحیه.(البته بجز عربی).این چند وقته متوجه شدم که تلاشهام داره نتیجه می ده و دارم یاد می گیرم انگلیسی فکر کنم.خیلی ذوق زده می شم وقتی این اتفاق می افته.

..........

در این  چند روزه،یه شب فیلم "زندگی دیگران" رو دیدیم.خیلی ازش خوشم اومد.خیلی از فضاهایی که در فیلم هست برای ما ایرانیها ملموسه ،علاوه بر اینکه داستان فیلم هم خیلی روون و گیرا پیش میره.(درباره این فیلم.)

..........

بزودی میام.

من اینجا هستم.

از جمعه تا دیشب سفر بودیم.رفتیم خونه مامان و بابای ایوب.خوب بود.خوشبختانه پدر شوهر و مادر شوهر من آدمهای بی عقده و مهربونی هستند،باهاشون بودن فقط محبت نصیبم می کنه و از بلاهای مرسوم در این زمینه بدورم!

..........

دوازده آبانی که گذشت دومین سالگرد ازدواج ما بود،باهم رفتیم یه رستوران هندی و با تندی و حرارت از این روز یاد کردیم!(البته چون قرار بود بریم مسافرت یکی دو روز زودتر)

..........

پنج شنبه گذشته با دعوت یک دوست قدیمی ایوب به یه جمع جالب دعوت شدیم،گروهی از فعالان جنبشهای دانشجویی سالها پیش(اون زمان که این جنبشها نفسی داشتند!)از یکی دوتا دانشگاه منجمله دانشگاه خودمون جمع شدن و قراره باهم جلسات نقد و جمع خوانی و ... داشته باشیم.به نظرم اتفاق بسیار خوبیه و شاید لازم...

..........

بادبادک باز رو خوندم.قصه اش طولانی و نفس گیر بود.می شه گفت من با ملتی باسم افغانستان آشنا شدم و دردشون رو بیشتر حس کردم...فیلمشو سفارش دادم و منتظر دیدنشم.( در این باره + و +)

..........

من شاید از اواسط هفته آینده بشدت و حدت شروع کنم به رزومه فرستادن...دعام کنین!

..........

بزودی میام...فعلا همین!

کاش می دونستم جوابش چیه

امروز ظهر دارم کارای خونه رو انجام می دم و تلویزیون هم روشنه:

برنامه باصطلاح تصویر زندگی داره پخش می شه،یه آخوندیو آوردند باسم راشد یزدی که خیلی هم لهجه داره و همیشه بسیار عامیانه درمورد مسائل خانواده حرف می زنه.

یه آقای دیگه هم هست که خودشون بهش می گن کارشناس!! در مورد تاثیر مسائل اقتصادی رو روابط زناشویی حرف می زنن.

آخونده از دهنش پرید که وقتی مرد از کار میاد خونه از جهاد اومده و ... اون یکی نه گذاشت و نه برداشت،جواب داد متاسفانه! الان خانمها اکثرا شاغل شدن و با همسرشون میان خونه، این قراره تعدیل بشه! و خانمها برگردن سر مسئولیت اصلیشون!! توی خونه ولی تا اون زمان که این محقق بشه بهتره زن و شوهرا با هم مدارا کنن!!!...

..........

امروز عصر آریا شهر بودم و داشتم میومدم اون سمت میدون تاکسی سوار بشم.یهو دیدم یه خانم میانسال داره داد میزنه...نزدیکتر که شدم فهمیدم چی داره میگه:

مردم! چرا یه کاری نمی کنین؟ چرا جمع نمی شین تو خیابونها؟ چرا؟تا کی تحمل؟ چرا ارتش کودتا نمی کنه؟! چرا چهار تا آدم حسابی جمع نمی شن دور هم؟ مردم بپا خیزید...

اینو چنان فریاد می زد که احساس می کردم حنجره اش داره خراشیده می شه.چند نفر می خندیدن...چند تا جوون سوت می زدن، یه عده ام پوزخند میزدن و رد می شدن. خانمه هم راه افتاده بود و تو قسمتهای مختلف خیابون میایستاد و داد می زد.

یخ کرده بودم و اشک تو چشام جمع شده بود.تنهایی او زن و فریاد بی جوابش(هر چند می دونم روش درستی رو انتخاب نکرده بود) آزارم می داد...

درسته،من خودم هم باون نپیوستم،اما نمی تونم رفتار اونایی رو که مسخره می کردن و فکر می کردن چیزی برای تفریح پیدا کردن رو تو ذهنم توجیه کنم...دلم خیلی گرفت...نمی دونم چه باید کرد.