دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟

دیروز روز سختی رو گذروندیم.حدود ظهر همسرم مریض شد و حالش بهم خورد.خیلی ناگهانی کل دستگاه گوارشش انگار زیر و رو شد.یه غذای جدید برای اولین بار،با کلی ذوق پخته بودم..همون جور موند و رفتیم به درمانگاه نزدیک خونه.دکتر درمانگاه یه تشخیص عجیب غریب داد و هیچ دارویی هم تجویز نکرد.اومدیم خونه و فیلم دیدیم.اما کم کم تب و لرز و بی حالی عجیبی اومد توی تموم تنش.خیلی ترسیده بودم.با عجله اومدیم یه بیمارستان نزدیک و تا 2 نیمه شب اونجا بودیم.معلوم شد دکتر درمانگاه تشخیصش اشتباه بوده،و تشخیص عفونت دستگاه گوارش دادند. امروز هم خونه است و خدا رو شکر بهتره.داره کتاب می خونه!

..........

فقط خدا می دونه دیشب چقدر ترسیده بودم.فکرهای وحشتناک می کردم و لحظه ای که وارد بیمارستان شدیم من داشتم گریه می کردم.کاش یاد بگیرم کمی افکارم رو مثبت کنم!

حس عجیبی بود.خانواده کوچک دو نفره ما همراه هم توی بیمارستان بود.نمی دونم چجوری بگم اما با همه غمی که داشتم یه وحدت و یگانگی قشنگی بین خودمون احساس می کردم.

همون چند ساعت چقدر دلم برای شیطونی های روزمره اش که با اون چهره بی حال و مظلوم انگار فراموش شده بودند تنگ شد.

..........

قسمت خنده دار ماجرای دیشب این بود که تا وارد شدیم بنده به عنوان همراه یه برگه رو امضا کردم که باهاش تعهد می دادم می دونم اینجا بخش خصوصیه و حق هر گونه اعتراض رو از خود سلب می کنم!

..........

و قسمت سپاس مربوط می شه به دایی عزیزم که مثل همیشه با مهربونی و حضور گرمش پشتمون رو گرم کرد و تا نیمه شب باهامون بود.

..........

همیشه سلامت باشید و خیلی از خودتون مواظبت کنید.تا بعد!

یک برش کوتاه

شبه و دیر وقت. توی یک پیتزافروشی بزرگ و شلوغ هستیم.گاهی با هم حرف می زنیم و من گاهی مردم رو نگاه می کنم.همیشه از این کار لذت بردم.دوست دارم آدم ها رو نگاه کنم..به حرف زدن و خندیدن و نگاهشون دقت کنم.گاهی یه چهره ناخودآگاه رازی با خودش داره و یا حس عجیبی رو منتقل می کنه..جوری که داستان سرایی می کنم و خودم اون حضور چند لحظه ای رو ادامه می دم.

روبروم خانومی نشسته که به نظر من خیلی زیباست.دختر کوچولویی هم داره که اونم خیلی ملیحه و من همش دنبال شباهت هاش با مادرش می گردم.

میز کناری اونها هم دختر و پسر جوانی نشسته ان.دختر صورت عجیبی داره...احساس می کنم پسر خیلی براش ارزشمنده.خیلی می خندند و حسابی سرحالند.

یه جفت دیگه هم درست کنار ما هستند.. حین حرف زدن لبخند کشداری بهم می زنن.تماشایی و لذت بخشه.

میز پشت ما نوزادی دارند که بحدی کوچولوست که انگار همین حالا از بیمارستان به رستوران آمده..گاهی گریه می کنه و صدای ظریفش توی اون همهمه گم می شه.

ما هم این میانه دنیایی داریم.همسرم اتفاقات روزش رو با آب و تاب برام تعریف می کنه و منم لبخند زنان گوش می دم.خیلی گرسنه ایم و توی شلوغی انتظارما طولانی می شه و در نتیجه حرفهامان زیاد.

موقع رفتن از پسر کوچولوی دم در طبق معمول 3 تا اسکاچ می خرم که همیشه توی کشو آشپزخانه انبار می شن.می دونم چیزی به اون نمی رسه و شاید جزیی از شبکه ای باشه و ...اما مهم اینه که نگاه و صورتش مقاومت ناپذیره و ما همیشه تسلیم !

برمی گردیم و من فکر می کنم چندین و چند دنیای رنگارنگ با غم ها و شادی ها و دلهره های متفاوت و شبیه زیر سقفی جمع شدیم تا لحظاتی از زندگی همزمان و هم مکان باشیم.

اسرار آمیز و دوست داشتنی است...

نیمه خالی لیوان

زندگی در جریانه.روزهای بیست و هفت سالگی من با شتاب تمام میگذرن و تموم می شن،بی خیال نسبت به اینکه من این روزها کمی آشفته ام و دنبال آرامشی هستم تا بفهمم کجام و باید چیکار کنم.

هنوز یاد نگرفتم در زمان حال زندگی کنم و دلشوره های آینده رو بزارم برای وقتی که تبدیل به "حال" شدن.

نمی تونم به بیکار شدنم فکر نکنم،که خوشبختانه این یکی مربوط به اکنون منه.نمی تونم به دعواهای پدر و مادر همسرم قهر اومدن  مادر شوهر پنجاه و دو ساله ام و برنامه هایی که هرروز بدون اینکه از من بپرسه می ریزه فکر نکنم و حتی فکرم رو توسعه ندم به این فکر نکنم که اگه بخواد قهرشو همیشگی کنه زندگی ما به کجا می کشه.

نمی تونم به این فکر نکنم که آیا همسرم قدر این روزهایی که دارم آشوب خونواده شون رو تحمل می کنم خواهد دونست یا نه.

نمی تونم به این فکر نکنم که الان می تونستم عروسی باشم و خوش بگذرونم،اما به خاطر برنامه مادر شوهرم نرفتم و اون هم الان برنامه دیگه ای داره و اینجا نیست. شوهرم مجبور شده برای تحویل پروژه سرکار باشه و من روز تعطیلم رو تنها با یه عالمه فکر و خیال می گذرونم.

چرا انقدر مثبت فکر کردن،منفی ها رو دور ریختن و در زمان حال بسر بردن سخته؟ اصلا چرا من باید این همه بقیه رو درک کنم اما کسی این زحمت رو بخودش درباره من نمی ده؟!