دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

این روزهای رفته و آمده...

بیشتر از یک هفته است میام.بلاگ اسکای رو باز می کنم و نگاش می کنم و می رم.نمی دونم حس نوشتنم نبود که نبود!

.....

من بر خلاف پارسال که چون تازه خونه و زندگیمون رو برقرار کرده بودیم همه چی تو سال نو برق می زد یه برنامه خونه تکونی مفصل دارم.شستن پرده ها و اتوشون،ملافه های خودمون و مهمون ها،شیشه ها،دیوارها،مرتب کردن کشوها و کابینت ها،شامپو فرش شور کردن فرش ها و مبل هاو ...

خودم که فکر می کنم چون خونمون کوچولوئه تند و راحت کارها انجام می شه.تا تجربه کردنش چی رو نشون بده!

.....

دلم می خواد عید بریم سفر،اما وقتی به شلوغ شدن شهرهای توریستی فکر می کنم پشیمون می شم.گذشتن تعطیلات در ترافیک و صف چندان خوشایند نیست.

مسافرت خارج از کشور هم بخاطر مشکلات پولیتیک تو برنامه نیست!

.....

تو فکر یه هفت سین زیبا هستم.و اگه اونجور شد که می خوام عکسشو واستون می زارم.باید یه سری خرید براش انجام بدم.

.....

نمی دونم چرا من اصلا  و هیچ وقت نتونستم این ولنتاین رو جدی بگیرم.ایوب هم همین طور!

.....

خیلی دلم می خواست توی این روزهای شاد و زنده پیش رو یه کم اطرافیان و دوستان رو امیدوارتر می دیدم، و حس می کردم اون جو نمی شه/نمی شه گذشته و رفته.

دوست دارم ببینم با وجود شرایط نا مناسبی که تو جامعه ساخته شده ما تو مسیری که باید باشیم و انرژی مثبت دادن رو تو مسائل ملی مون،لااقل اون بخش ها ش که متوجه خودمونه یاد بگیریم.

اگه شعاری و بی محتوا بنظر میاد حرفام، معذرت نمی خوام! چون واقعا این آرزو رو دارم.

.....

پیرو بند بالا این پست نیلوفر رو خیلی دوست دارم.

.....

دلم می خواد کارتون پرسپولیس رو ببینم.از داییم فیلم امانت می گیرم معمولا، اما انقدر فیلم ازش گرفتم و هنوز ندادم که روم نمی شه فعلا تقاضای جدید بدم!

.....

من زود بر می گردم.

مهمون

این روزها مادر بزرگم مهمون ماست.مدتها بود پیشش که می رفتم احساس می کردم یه عالمه حرف باهاش دارم که خونه خودشون نمی تونم بشینم و با خیال راحت حرف بزنم.خونواده داییم تو خونه مادربزرگ زندگی می کنن و همیشه انقدر با وجود بچه ها شلوغه که نمی شه دست زیر چونه زد و  نشست تا صحبتها گل بنداره و بری تو حس اینکه به حرفهای یه مادر 75 ساله گوش بدی.

با هم حرف می زنیم و کیف می کنیم.البته گاهی هم ساکت ساکتیم!

..........

این روزها دارم فکر می کنم ایوب خیلی بزرگوارانه با مهمونهای همیشگی من مهربان و خوشروه.همه کسانی که به خونه ما رفت و آمد می کنن از دوستان و اقوام منن و ماشالا کم هم نیستن.

خونواده خودش چندان اهل رفت و آمد نیستن و تو این یک سال فقط دو تا ناهار رو پیش ما بودن! اما مهمونهای مربوط به من خیلی داشتیم.از خواهرم گرفته که دو ماه کامل تابستون رو با ما بود تا اومدنهای چند روزه دختر خاله دانشجوم و ...

مهمون نوازی صفت خوبیه و شاید کمی هم بدیهی به نظر بیاد اما در مقایسه با دیگران از جمله خودم می دونم این صفت تو ایوب خیلی قویه.خیلی بیشتر از من مواظبه تا مهمونا راحت باشن و بهشون خوش بگذره.

..........

من یه عالمه کادوی تولد در پیش دارم.مهمترینش مربوط به ایوبه که آخرهای اسفنده.نمی دونم چی بخرم که تکراری نباشه. تا حالا چند بار واسش عطر و کتاب خریدم.عطرهدیه خوبیه و با توجه به مصرف بسیار بالاش همیشه لازم داره اما به نظرم دیگه تکراریه.کتاب هم همین طور.

تو لباس هم سخت گیره و همیشه تصمیم های ناگهانی موقع خرید می گیره که بدون حضور خودش چندان راحت نیستم برای خرید.

یکی دیگه اش هم دختر خاله مذکور در بند بالاست.و بعدی هم داداش ایوبه که معمولا یه کادو مشترک بهش می دیم.برای خواهرم و مامان خودم ومامان ایوب هم عیدی دوست دارم بگیرم.چون چند روز قبل از نوروز یه شب خونه عمه ام هستیم و دختر عمه ها از من کوچیکترن و دلم می خواد بهشون عیدی بدم.اینه که موندم چیکار کنم.هم برای انتخاب و هم برای جناب موثر و مهم مانی(پ.و.ل)!!

هم اکنون نیازمند کامنتهای سبزتان هستیم!

..........

همش بخودم می گم بهمن که به آخراش برسه و سرما کم بشه می افتیم تو سرازیری دوست داشتنی اسفند!و من باید چند بار برم به بازار تجریش...

..........

نمی دونم فیلم پنهان اثر مایکل هانکه رو دیدید یا نه؟ اگه ندید ببینید.حرف حرف عصر ماست.(درباره فیلم)

..........

می آیم!

مقصر...مقصرها

از سال سوم دانشگاه با هم دوست شدیم.اهل یه شهر کوچولو و پرت افتاده این آب و خاک بود.

مرموز و تودار بود،مهربون و کم حرف و در نهان با احساس. خیلی باهوش و خوش فکر.

می شه گفت زیبا بود،با چشمهای درشت و معصوم.و خیلی خیلی لاغر.

بهش علاقه مند بودم و می دونستم دوستم داره.شبهای سال آخر خوابگاه رو هر شب تو اتاق اون گذروندم. با هم می تونستیم شاد باشیم و حرف بزنیم و همو بفهمیم که کم امتبازی نبود.

کم کم فهمیدم با پدرش مشکلات زیادی داره.از اون مردهای سنتی و سختگیر که با این جلوه در محراب و منبر،خلوت های آنچنانی داشت.مادرش هم بی سواد بود و ناشنوا،با زحمت و رنج همیشگی.

سه خواهر بودن و یه برادر که با کلی نذر و نیاز صاحب پسر آخری شده بودن.

من دیگه از خوابگاه رفته بودم که یه روز خبرم کرد که با پسری از هم دانشکده ایها آشنا شده و قدم گذاشته به روزهای آبی عشق.برای دوستم خوشحال بودم.از اینکه شادی و آرامش عشق رو تجربه می کنه.

چند بار تونستیم در رفت و آمدهای من همو ببینیم.مدتی بعد فهمیدم داره تلاش می کنه موافقت پدرش رو برای ازدواج جلب کنه و افتاده تو دردسر.

اما بدتر از این وقتی بود که فهمیدم برادر کوچیکش که 17 سالش بیشتر نیست رو به جرم بازی در یه فیلم پورنو گرفتن و محکوم شده به اعدام.باور کردنش انقدر سخت و دردناک بود که دو شب بیدار بودم.

یاد حرفاش می افتادم.پدرش زنهای خراب رو می برد به انبار محل کارش.مادرش کاری نمی تونست بکنه.همین برادر موظف بود توی مغازه باشه و وقاحت پدر رو ببینه.گاهی وقتها که از پدر پول می خواست شب از خونه بیرونش می کرد.

وهمه می دونستن پدر اوضاع مالی اش روبراهه.

خوب پسرک رفت دنبال اینکه تنهایی هاو زخمهاشو تو جمع به خیالش دوستانه آدمهای بی خیال درمان کنه.پسری که تابستونی رو خودش کار کرد تا برای مادرش ماشین لباسشویی ای رو که پدر برغم توانایی نمی خواست بخره،تهیه کنه،سر از یه باند فساد اخلاقی در آورد.

حالا حکم اعدام گرفته و منتظره ماه حروم تموم بشه تا اونم تموم بشه.یه عمر کوتاه ، یه عالمه رنج و بعد یه اشتباه و فرجام مرگ زود هنگام.

با دوستم حرف می زنم.غمگینه اما مثل همبشه سعی می کنه خوددار باشه و مغرور.می گه بخاطر این قضیه فعلا ماجرای ازدواجش فراموش شده و حالا حالا نمی شه مطرحش کرد.از هم دور هم هستن و اصلا همو نمی بینن.

پدرش تلفن رو جمع کرده و نمی زاره بیان بیرون.گاهی می تونه از فرصتی استفاده کنه و بیاد مخابرات.

یاد روزهایی می افتم که بعد از پیچیدن ماجرای برادرش ،به موبایلم زنگ می زد و من جرات جواب دادن نداشتم.

می گه می خواستم قبل از اینکه بقیه بگن خودم برات تعریف کنم.

نمی تونم بهش بگم من خودم باور دارم که برادر تو قربانیه.این تنها چیزیه که از ماجرا می فهمم.

پ.ن: معذرت می خوام سیاه می نویسم.ولی غم این ماجرا رو دلم باد کرده.