دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

واکنش ها

تعطیلی است و دوستم و همسرش پیش ما هستند.دور هم هستیم و خوش می گذره.

سر ناهار داریم صحبت می کنیم که دوستم صحبت از فیلم بادبادک باز می کنه که نمایشش در مدرسه ای آمریکایی باعث شده بچه ها برای درختکاری در افغانستان پول جمع کنن!

متفق القول هستیم که واکنش با توجه به عمق انواع فاجعه در افغانستان خیلی فانتزیه ومسلما برای افغانها بی ثمر...

عصره و متاسفانه نمی دونم از کجا صحبت هامون به مسائل سیاسی کشیده شده...داغ داغ صحبت می کنیم و جاهایی اختلاف نظر داریم تا اشاره می کنم با شکلهای مختلف کشتار بعد از انقلاب که دوستم جواب می ده :خوب هر انقلابی اعدامی و کشته داره...

کمی صدام بلند می شه که گفتنش برای کسانی که درگیر مستقیم نیستند آسونه..

نمی خوام بحث رو ادامه بدم.دوستم نازنینه و دوستیمون هم خوب.دوست ندارم از هم دلخور بشیم.

دلم نمیاد بهش بگم واکنش فانتزی در هر حال فانتزیه وبرای طرف مقابلش نا خوشایند...

...

پ.ن:خیلی دوست دارم یاد بگیرم تو واکنشهام خودم رو جای آدمهای مختلف بزارم و تند قضاوت نکنم.

دوستی ها چقدر عمیقند؟

دیشب مهمون داشتیم.سیاوش پسردایی ایوب.بیست سالشه.دانشجو مکانیکه و همیشه شاگرد اول.

اون زمانی که ما دوران عقد و نامزدی رو می گذروندیم و من زیاد خونه ایوب اینا می رفتم و می موندم،اون هم خونه پدر و مادر ایوب زندگی می کرد.هم دانشگاهی و دوست برادر ایوب بود و همونجا خونه عمه مونده بود و از خوابگاه و این برنامه ها راحت!

سیاوش موجود عجیبی بود..همیشه شاد و سرزنده و فوق العاده مهربون.جوری حرف می زد و با همه ارتباط برقرار می کرد که تو دل همه جا می شد.

با برادر ایوب و سیاوش دوستی خوبی برقرار کرده بودم.سیاوش منو خواهر صدا می زد(و هنوز می زنه)همه مسائلشون،از جمله عشق و عاشقیاشون رو می دونستم.

دیشب اومده بود تا ایوب رو ترغیب کنه توی کاری که تازه شروع کرده همکاری کنه..می پرسید چه کاری؟

کار بایکی از این شرکتهای هرمی،پیدا کردن زیر شاخه و سود و ...

خسته بود انگار..

برامون ماجرای عجیبی رو تعریف کرد.دوستی داره که براش بی نهایت عزیزه...سال گذشته پدر این دوست تصادف می کنه خودش بیمارستان می افته و دیه هم باید بده و بیمه هم نداشته..

مادرش هم در گیر بیماری قلبی و جراحی می شه و خلاصه کلی قرض بالا میارن.خانواده هم که از پایه بنیه اقتصادیش ضعیف بوده...

مجبور می شه ترم بهاره گذشته رو مرخصی بگیره و بیاد تهران تا کار کنه..

حالا بشنوید از پسردایی خراب رفاقت ما که این ترم رو بدون اینکه خانواده اش بدونن مرخصی گرفته و اومده سر کار تا با دوستش هر چی در میارن جای قرضها بدن!

از اونجایی که شاگرد اوله و خیلی باهوش،درآمد نسبتا خوبی هم کسب کرده بود.

حالا با این شرکت جدید و این فرم کار که وعده رسیدن به پول سریع رو می ده امیدوارن زودتر قرضها تموم بشه.

ما تنها کسانی هستیم که این ماجرا رو می دونیم.

.....

نمی دونم تعریف خشک و خالی من می تونه اون حسی رو که ما دیشب بعد از شنیدن حرفاش داشتیم رو منتقل کنه یا نه..

حیرت کرده بودم.فکر کردم چقدر باید قلبت بزرگ باشه تا اینجوری دوستی کنی؟!

چقدر راستی؟! زیاد،خیلی زیاد؟

یا بی نهایت؟!

باورم نمی شه تو این دنیای پر از خودخواهی ای که اطرافم می بینم هنوز همچین ماجراهایی اتفاق می افته..

چی نیرو محرکه اش بوده؟ صداقت،عشق و علاقه،جسارت،شجاعت؟! نمی دونم!

یک هفته با افرا...

توی این روزهای سرد چکار می کنید؟

خوب و خوشید؟

من هم غمگین بودم،هم شاد و هم معمولی.

یکشنبه گذشته در اولین روزهای شروع برف و سرما تئاتر افرا کار بهرام بیضایی و هنرنمایی بازیگرانی مثل مرضیه برومند،مژده شمسایی،حسن پور شیرازی و ...رو دیدم،در نتیجه یک هفته است با این قصه و صحنه هایی که تو ذهنم حک شده زندگی می کنم.

تا 18 بهمن فرصت دارید...از دست ندید!

پ.ن1:مصاحبه با بهرام بیضایی درباره این نمایشنامه و چند تا نقد از "افرا یا روز می آید" : 1 و 2

پ.ن2:بر می گردم بزودی.