دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

باز هم تئاتر

اومدم بگم که متابولیک رو هم دیروز دیدم.کار بسیار متفاوتی است.از ورود ما به سالن گرفته که کارگردان از دم در با بروشور به استقبال آمده بود و قبل از شروع صحبت کرد تا خود تئاتر که تفکر برانگیز و متفاوت بود.

دارم در موردش چیزهایی با کمک خواهرم یاد می گیرم،که این روزها با رشته جدیدش تمام وقتش برای همین مسائله.اگر تونستم جمع و جورش کنم اینجا می نویسم.

.....

شما هیچ کدام تجربه ای برای استفاده مفید از اوقاتی که در ترافیک تلف می کنید ندارید؟ شاید خنده دار به نظر برسه اما اخیرا یکی از مسائلی که ذهنم دائم باهاش کلنجار می ره معضل ترافیک تهرانه.

بزودی دربارش مفصل می نویسم.

.....

برمی گردم.

توی همین دنیا

 

جمعه عصر به قصد دیدن تئاتر "متابولیک" کار آتیلا پسیانی رفتیم اما "مهمانسرای دو دنیا " اثر "اریک امانوئل اشمیت"با کارگردانی سهراب سلیمی نصیبمون شد! با وجود اینکه 2 ساعت زودتر رفته بودیم بلیط "متابولیک" تمام شده بود.

..... 

مهمانسرای دو دنیا ماجرایی ست که مفاهیم بنیادین زندگی رو هدف گرفته.سوال ها و دل مشغولی هایی که تمام مردم جهان به اونها فکر کرده اند.مرگ،زندگی،زندگی بعد از مردن ،خوش بختی و عشق...

در تمام لحظات همین سوالها دوباره برام مطرح شدن.بهشون جوابهایی دادم که خیلی شفاف درکشون می کردم .می تونستم خودم رو جای تک تک شخصیت ها بزارم و حس کنم.

عشق در مهمانسرای دو دنیا برنده نهایی است و شاید جواب سوال ها.شاید حتی دلیل پذیرفتن و دوست داشتن دنیایی که می تونه خیلی هم بی رحم باشه.

جالبه که همون جا روی صندلی شماره 36 سالن اصلی تئاتر شهر،من هم تونستم عشق عمیقی به زندگی،تلاش ها و آرزوهام و پنج نفر همراهم حس کنم.

.....

آخر هفته خوبی بود با وجود اینکه برای من چندان هم تعطیل نبود و کلی کار داشتم.تصمیم گرفتم هر هفته سعی کنم گریزی بزنم به علایقم.می ترسم مثل روبوتها بشم!   

.....

پ.ن:باورت میشه 5 سال شده؟ امروز!

 

آشتی

اون اولها دعوامون که میشد اگه میدید که ناراحت شدم روز بعدش برام گل می خرید.اینجوری همزمان معذرت خواهی و دلجویی میکرد باوجود اینکه من هم هیچ وقت بی تقصیر نبودم. 

مدتی بود که دیگه اینکار رو نمی کرد...فکر میکردم یادش رفته  و تو دلم غصه میخوردم. 

تا امروز که فردای یه روز دعوایی بود و این گلها رو برام خریده. 

خوشحالم .خیلی ساده بخاطر بازگشت به یک رسم قدیمی.