-
راننده می شوم!
یکشنبه 8 مهرماه سال 1386 12:26
امروز برای بار دوم رفتم امتحان رانندگی(شهر) رو دادم.البته بازم رد شدم.:( تعداد خطاهام نصف بار اول بود.از اونجایی که می خوام مثبت فکر کنم نتیجه می گیرم دفعه بعد قبولم. این دفعه سرهنگ مردد بود رد کنه یا قبول...بهم گفت بی دقتی کردی و بخاطر همین بازم بیا امتحان. سوتی بدم این بود که وقتی بهم گفت پارک کن سر یه سه راهی(توی...
-
بازار دوست داشتنی
جمعه 6 مهرماه سال 1386 00:09
امروز عصر رفتیم بازار تجریش.همیشه از قدم زدن و خرید کردن تو این بازار لذت می برم.یه جور تازگی و شادابی ، یه جور زنده بودن و شاید بشه گفت شرقی بودنی داره که من توش احساس راحتی زیادی می کنم. اون قسمت انتهایی بازارچه که بساط میوه و سبزیجات رو می زارن انقدر رنگارنگه که تو هر حالی باشم شادم می کنه.راستی راستی که رنگهای...
-
آشتی کنون
چهارشنبه 4 مهرماه سال 1386 11:58
بر خلاف پریشب ، دیشب خوب بود.ایوب اومد و ازم عذرخواهی مفصلی کرد.ناراحت بود که انقدر زود از کوره در رفته و بهم حق داد و کلی نازمو کشید.احساس خوبی داشتم.بعدش ساعت 9 تازه با هم رفتیم خرید روزانه و برگشتنی من برای خودم سحری درست کردم، ولی خواب موندم و 10 دقیقه بعد از اذان بیدار شدم.اشکال نداره...اینجوری روزه گرفتنم برای...
-
یه شب بد!
سهشنبه 3 مهرماه سال 1386 08:32
دیشب خیلی شب بدی رو گذروندم.با ایوب دعوای خیلی بدی کردیم...مثل همیشه سر مسائل الکی.قرار بود ساعت 9 از خونه بریم بیرون که مامانشو از خونه داییش ببریم ترمینال. ساعت سه چهار دقیقه مونده به نه بود و منم آماده...فقط باید مانتو و روسری می پوشیدم.مشغول شستن دو تیکه ظرف بودم.ایوب شروع کرد به زود باش زود باش گفتن.بهش گفتم من...
-
برای شروع
دوشنبه 2 مهرماه سال 1386 15:01
سلام.اسم من مانلی هست.البته این اسمیه که تو این وبلاگ رو خودم گذاشتم.قبلا هم وبلاگ داشتم،اما کوچ کردم به اینجا چون می خواستم کسی منو نشناسه و راحت بنویسم. 26 ساله هستم و با همسرم تهران زندگی می کنم.همسرم رو اینجا ایوب صدا می کنم که شکسته بسته و تغییر یافته اسم خودشه... هر کس دلیلی برای نوشتن وبلاگ اونم از نوع روزانه...