-
زندگی شاید همین ب ا ش د !
جمعه 24 آبانماه سال 1387 23:24
فکر می کنم پنجاه و پنج یا شش ساله باشد،با کله تاس و صورت تیره،با یک شوخ طبعی ظریف و بی نظیر.من که تنها مهربانی و خوبی دیده ام.خیلی بیشتر از یک دایی مادر.شاید نزدیک به دایی خودم. با همسرش که داستان جالبی برای ازدواج دارند بگو مگو زیاد داشته اما اوست که این روزها بیشتر از همه اشک می ریزد. پسر دومش که همسن و سال من است -...
-
سر بیگناه و دار
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1387 19:29
اول سال 87 بعد از پایان قرارداد از اون شرکت لعنتی اومد بیرون.اونجا رو دوست نداشت.نه کار تیمی درست انجام می شد نه مدیریت قوی بود و نه درآمد متناسب با مسئولیت،در حالی که نه من که همسرشم ،بلکه همه اونایی که از اوضاع کارش خبر داشتند می دونستند لیاقت و تواناییش بیشتر از این حرفاست. اولش با یه تلفن خشونت آمیز از طرف مدیر تو...
-
چندگانه از خودم
پنجشنبه 9 آبانماه سال 1387 00:49
امشب ساعت ۱۱ لباسهایی رو که ۷ صبح پوشیده بودم از تنم در آوردم.تا ۶ سرکار بودم، بعد رفتیم خرید، که عبارت بود از کادوی چند روز به پیشواز رفته سالگرد ازدواج برای من. کادوی همسرم رو با کمی پیشواز سریعتر هفته پیش با اولین حقوق شرکت جدید خریده بودیم! بعد شام خوردیم و با خانواده داییم و خواهرم رفتیم به سینما. فردا هم مستقیم...
-
بساط اینترنت من!
جمعه 3 آبانماه سال 1387 10:32
تو شرکت قبلی وقت بیکاریم نسبتا زیاد بود اما اینترنت نداشتم که بتونم استفاده کنم. تو محل کار جدیدم اینترنت پرسرعت در اختیارمه اما سرعت و حجم کارم بالاست و به ندرت وقت می کنم استفاده کنم. خلاصه که من بازم تو حسرت اونایم که با خیال راحت تو محل کار وبگردی می کنن. یاد روباه دوست داشتنی شازده کوچولو بخیر با این جمله بکر...
-
باز هم تئاتر
جمعه 26 مهرماه سال 1387 17:22
اومدم بگم که متابولیک رو هم دیروز دیدم.کار بسیار متفاوتی است.از ورود ما به سالن گرفته که کارگردان از دم در با بروشور به استقبال آمده بود و قبل از شروع صحبت کرد تا خود تئاتر که تفکر برانگیز و متفاوت بود. دارم در موردش چیزهایی با کمک خواهرم یاد می گیرم،که این روزها با رشته جدیدش تمام وقتش برای همین مسائله.اگر تونستم جمع...
-
توی همین دنیا
یکشنبه 21 مهرماه سال 1387 00:15
جمعه عصر به قصد دیدن تئاتر "متابولیک" کار آتیلا پسیانی رفتیم اما "مهمانسرای دو دنیا " اثر " اریک امانوئل اشمیت "با کارگردانی سهراب سلیمی نصیبمون شد! با وجود اینکه 2 ساعت زودتر رفته بودیم بلیط "متابولیک" تمام شده بود. ..... مهمانسرای دو دنیا ماجرایی ست که مفاهیم بنیادین زندگی رو...
-
آشتی
پنجشنبه 18 مهرماه سال 1387 17:07
اون اولها دعوامون که میشد اگه میدید که ناراحت شدم روز بعدش برام گل می خرید.اینجوری همزمان معذرت خواهی و دلجویی میکرد باوجود اینکه من هم هیچ وقت بی تقصیر نبودم. مدتی بود که دیگه اینکار رو نمی کرد...فکر میکردم یادش رفته و تو دلم غصه میخوردم. تا امروز که فردای یه روز دعوایی بود و این گلها رو برام خریده. خوشحالم .خیلی...
-
سپاس نامه
شنبه 13 مهرماه سال 1387 22:53
روزهایی که خونه بودم،شیرین ترین بخش روز ،قسمت خداحافظی و بوسه صبحگاهی بود.خیلی برام لذت بخش بود.من خوابالود و تو قبراق و آماده رفتن.من توی رختخواب باهات خداحافظی می کردم و تو می رفتی. حالا صبحها من زودتر از تو میرم.حدود چهل و پنج دقیقه زودتر.اما تو همراه من بیدار می شی و تا دم در بدرقه ام می کنی...همراه همان بوسه و...
-
آخرین خبر!
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1387 10:22
آخرین خبر و در واقع خبر خوش این که دیروز رفتم سرکار،اونم توی یه شرکت خیلی بزرگ و معتبر.دیر اومدم و شب هم مهمون بودم و نتونستم زودتر از این ثبت کنم. اسم شرکت رو نمی گم که یه وقت کسی با سرچ کردن به وبلاگ من نرسه ، همینو بگم که واردکننده از یکی معروفترین نامهای محصولات کامپیوتری و دیجیتال دنیاست . خوشحالم که صبر کردم و...
-
ایده آلیسم...آری یا نه؟!
شنبه 6 مهرماه سال 1387 21:46
من از زمانی که بیکار شدم تابحال سه تا فرصت کاری رو رد کردم.حالا به شک افتادم کارم درسته یا نه!حالا فک نکنید دنبال چه حقوق بالا یا مزایا و روابطی هستم ها!نه!اما یه سری ایده آل های کوچیک دارم که برام مهمن و نمی تونم ازش صرفه نظر کنم! امیدوارم در انتها راضی باشم. پ.ن:وبلاگم یک ساله شده.
-
آغاز راه تازه ات مبارک...
شنبه 30 شهریورماه سال 1387 13:02
خیلی برات خوشحالم.تو که هنوز به دنیا اومدنت یادمه،همون روزهایی که تا می خواستم بوست کنم جیغت در میومد.هنوز اون موهای فرفری طلایی و چشمهای آبیت، اون آروم بودن عجیب و غریبت و حتی حسودی خودم بهت رو یادمه. اون روزها زود گذشتن حالا موهات نسبتا صافه و خرمایی و چشمات هم عسلی، حالا دیگه خیلی دوستت دارم و خیلی حرفامو تو این...
-
من و تو
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1387 01:41
همه سو تفاهم های به شکل امشب از اونجا ناشی می شه که می خوام نفر اول تو باشم.می خوام تو قهرمان قصه من باشی و احساس کنم مهمترین رکن زندگی تو هستم. می گی که می خوای تو "تنها" کس من باشی نه اولین و گرنه می دونی اولین هستی...می گی که خودخواهی.شاید هم هستم. می گی تو اسمی از بعضی خصلت های خوب شنیدی و فکر می کنی...
-
برای شما خانم جذاب و س ک س ی!
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1387 11:10
می دونی مشکل از کجا ناشی می شه؟ این که شاید من دیر آدمها رو می شناسم.یا از اینکه وقتی کسی رو می بینم که ازش دلخورم فورا یادم می ره دلخوریم از چی بود! شاید هم مشکل از اینا نباشه...خیلی هم بد نیست که کینه توز نیستم،مشکل اصلی از اونجاست که یاد نگرفته بودم مواظب خودم باشم.به خودم این حق رو بدم که با هرکسی که داره بهم آسیب...
-
شب به یاد ماندنی
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1387 17:50
خیلی سرم شلوغه.مهمون دارم.خانواده من هم اینجان.خواهرم برای ثبت نام فوق لیسانس اومده. خانواده ام در آستانه تغییر و تحول بزرگی هستن.شاید من هم! فقط اومدم اینجا ثبت کنم دوشنبه شبی که گذشت من و هشت نفر دیگه از اعضای این گروه دوست داشتنی همراه این خانوم ،یعنی لیدر فعال و جذاب گروهمون شب فوق العاده ای رو گذروندیم. انقدر بهم...
-
من و این روزهایم
پنجشنبه 7 شهریورماه سال 1387 16:51
هستم.بالاخره به هر شکل هستم...گیرم زیاد سرحال نباشم و تابستان مهیجی را نگذرانده باشم یا هنوز کار پیدا نکرده باشم. هستم و نقشه می کشم برای ادامه این بودن.
-
تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟
دوشنبه 28 مردادماه سال 1387 14:19
دیروز روز سختی رو گذروندیم.حدود ظهر همسرم مریض شد و حالش بهم خورد.خیلی ناگهانی کل دستگاه گوارشش انگار زیر و رو شد.یه غذای جدید برای اولین بار،با کلی ذوق پخته بودم..همون جور موند و رفتیم به درمانگاه نزدیک خونه.دکتر درمانگاه یه تشخیص عجیب غریب داد و هیچ دارویی هم تجویز نکرد.اومدیم خونه و فیلم دیدیم.اما کم کم تب و لرز و...
-
یک برش کوتاه
سهشنبه 22 مردادماه سال 1387 12:30
شبه و دیر وقت. توی یک پیتزافروشی بزرگ و شلوغ هستیم.گاهی با هم حرف می زنیم و من گاهی مردم رو نگاه می کنم.همیشه از این کار لذت بردم.دوست دارم آدم ها رو نگاه کنم..به حرف زدن و خندیدن و نگاهشون دقت کنم.گاهی یه چهره ناخودآگاه رازی با خودش داره و یا حس عجیبی رو منتقل می کنه..جوری که داستان سرایی می کنم و خودم اون حضور چند...
-
نیمه خالی لیوان
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1387 11:39
زندگی در جریانه.روزهای بیست و هفت سالگی من با شتاب تمام میگذرن و تموم می شن،بی خیال نسبت به اینکه من این روزها کمی آشفته ام و دنبال آرامشی هستم تا بفهمم کجام و باید چیکار کنم. هنوز یاد نگرفتم در زمان حال زندگی کنم و دلشوره های آینده رو بزارم برای وقتی که تبدیل به "حال" شدن. نمی تونم به بیکار شدنم فکر نکنم،که...
-
آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک همچون گلوگاه پرنده ای...
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1387 00:57
مرداد 79: نوزده ساله ام.خبر رسیده که شاعر محبوبم رفته.غمگینم،اما خوش شانسم که بابت آزمون دانشگاه آزاد تهران هستم.با پدر و خواهرم در مراسم تشییع شرکت می کنیم.روز پرخاطره ای برایم است.آن همه انتظار،آن همه اشک و شعر و همراهی،آن همه شاعر و نویسنده بزرگ که یکجا دیدم،صد و ده اتوبوسی که شاید برای سوار شدن به یکی از آنها و...
-
!!
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1387 23:26
دارم با دوستم تلفنی حرف می زنم که یه دوست یا بهتره بگم هم اتاقی قدیمی دوران دانشگاه اهل حوالی شیراز با یه شماره نا آشنا اس ام اس می زنه.نوشته : من "م" هستم،لطفا خیلی سریع باهام تماس بگیر،کار واجبه و سیم کارتم اعتبار نداره! من همیشه نگران هم فکر می کنم یعنی چی شده؟! آخه یه دوست نسبتا صمیمی دارم که با این...
-
دو پیکر
چهارشنبه 19 تیرماه سال 1387 16:38
دیروز خیلی بی حوصله بودم. احساس نا امیدی می کردم.از اون روزهایی بود که تحمل هیچی رو نداشتم.هیچ کس،هیچ چیز،هیچ کار...حتی دلم می خواست دست و پام رو بکنم و بندازم دور.می خواستم یه جای خلا مانند خنک باشم.احساس سبکی و سکوت و بی خیالی بکنم و همین! احساس می کردم چقدر از تابستان و گرمای کشنده اش متنفرم.با خودم می گفتم اگه خدا...
-
درباره روزهای بیکاری
شنبه 15 تیرماه سال 1387 15:40
بیکار شدن و ماندن در خانه،یعنی دوباره ذهنی مشوش داشتن در نتیجه وقت زیاد!یعنی یک روز طولانی در پیش رو برای فکر کردن و گیر دادن به تمام ریزه کاری های زندگی! و حتی روزی چند بار فکر کردن به برگه انتخاب رشته دانشگاه و افسوس برای اشتباه های گذشته! و همین طور یعنی موکول کردن همه کارهای خانه به دقیقه 90! کف اتاق نشسته ام و...
-
یک پایان...
یکشنبه 9 تیرماه سال 1387 08:28
چند وقت پیش که "تئوری سازمان" مطالعه می کردم به بخشی رسیدم که مشخصات سازمان های در شرف مرگ رو توضیح می داد.یادمه به همسرم گفت عجیبه ،چقدر با مشخصات شرکت ما می خونه! دیروز روزی بود که به علم مدیریت ایمان آوردم..شرکت ما ورشکسته و منحل شد.ظرف کمتر از یک ساعت با همه پرسنل تسویه حساب انجام شد و من الان توی خونه...
-
از پرنده های مهاجر بپرس...
دوشنبه 3 تیرماه سال 1387 17:33
یکی از مسائلی که این روزها در پس زمینه ذهنم فعاله و مدام در هر لحظه ام حضور داره مساله مهاجرته. همسرم بشدت دوست داره که ما از ایران بریم.بخاطر امکان ادامه تحصیل و موقعیت های کاری و اجتماعی بهتر البته. من هم از تجربه کردن زندگی تو کشورهای دیگه خوشم میاد.اصولا انعطاف پذیری ام نسبتا خوبه و راحت می تونم آدم های متفاوت رو...
-
روزهایی در کنار همکاران
جمعه 31 خردادماه سال 1387 02:01
چند روزیه که توی محیط کارم استرس و فشار روحی زیاد شده.تازه دارم می فهمم چقدر روابط پیچیده و احمقانه ای بر محیط حاکمه. آدمهایی هستن که برای اثبات خودشون دروغ می گن،بد اخلاقی می کنن و سعی می کنن دیگران رو توی جو روانی ای که می سازن شکست بدن. از وقتی سرکار رفتم دارم می فهمم چقدر ساده هستم!البته دوست ندارم شیله پیله ای...
-
یه پست فرهنگی!
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1387 01:07
به توصیه نیلوفر عزیز،این روزها مشتری رادیو تهران هستم.و واقعا چه توصیه خوبی بود!چون مخاطب برنامه های جالبی شدم که از لحاظ محتوا قابل مقایسه با تلویزیون یا برنامه های ماهواره نیست. از اونجایی که محدودیت ها تو رادیو کمتره(و راستش دقیقا نمی دونم چرا!) برنامه ها،گزارش ها و مصاحبه هایی داره که عملا تو تلویزیون وجود نداره....
-
آبی کوچک من
دوشنبه 20 خردادماه سال 1387 00:52
خیلی خسته ام اما دلم می خواهد این صفحه آبی دوست داشتنی متعلق به خودم را زنده کنم.مثل قدیم وقت ندارم که مدام اینترنت باشم و وبلاگ خوانی کنم و به دوستای حقیقی و مجازی سر بزنم و با دنیاهاشان زندگی کنم. این چند وقته مطالبی برای اینجا نوشتم که تا وقت پیدا کنم،تاریخ مصرفشان گذشت! اما باز هم به اینجا فکر می کنم ..به روزها و...
-
یه اولین دیگه
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1387 17:23
همیشه اولین ها در زندگی مهم و بیادماندنی هستند و لذت نابی دارند:اولین روز مدرسه،اولین نمره 20،اولین روز بلوغ،اولین دیدار عاشقانه،اولین بوسه و... امروز یک اولین دیگه تو زندگی من روی داد،البته نه به شاعرانگی اونایی که گفتم،ولی بهرحال برای من مهمه چون یک گام مهم دیگه است برای روی پای خودم ایستادن و مستقل بودن... امروز...
-
افسون شادی...
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1387 01:27
شادی معجزه می کند... وقتی من بی رنگ که نه پرسپولیسی هستم نه استقلالی،با وجود خستگی می روم تا مردم را تماشا کنم. می روم تا ببینم با وجود تمام سختی ها و فشارها مردم زنده هستند. شادی معجزه می کند وقتی که قهرمانی یک تیم فوتبال باعث می شود همین مردمی که هر روز توی ترافیک و کوی و برزن بر سر کوچکترین چیزی دندان بهم نشان می...
-
می ترسم از ...
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1387 01:09
این روزها سرم بشدت شلوغ شده.دارم کارهای عقب افتاده یه موسسه رو در واقع تنها انجام میدم.البته تو بخش کاری خودم مدیر و مشاور دارم ،اما عملا 99% کارها رو خودم دارم تموم می کنم.تجربه کاری گرانقدریه ،ایوب می گه داری کار گل می کنی تا کاردان بشی! امیدوارم یه روزی من تو جایگاه خوش مدیر و مشاورم باشم! ... الان داشتم کتاب می...