-
آی! تو که لای موهای خرگوشه خوابیدی...
سهشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1387 00:10
آخرین باری که چیزی در مورد جهان هستی شنیدید یا دیدید،وحسابی متعجب شدید و احساس کردید چه دنیای عجیبی داریم،و یا از بودن روی زمین و معلق بودن در کائنات حیرت کردید،کی بود؟! چند روز پیش عصر با همسرم برنامه " چهار سوی علم " از شبکه چهار رو نگاه می کردیم.در اون قسمت،در مورد عقرب ها،بیولوژی شون،و زهرهای کشنده و...
-
یک ظرف پر میوه یک باغ پر گل!
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1387 23:09
انقدر اینجا رو آپدیت نکردم که نمی دونم هنوز کسی به اینجا سر می زنه یا نه؟! روزهای شروع کارم،و هماهنگ کردن کارهای خونه و بقیه چیزها باعث شده وقتم خیلی کم بشه.در ضمن متاسفانه تو محل کارم اینترنت ندارم که بتونم از اونجا به وبلاگها و سایتها سر بزنم.البته اینترنت دارند اما می گن بخش شما کارش حساسه و کامپیوترهاش نباید هیچ...
-
ماجراهای من و قوم شوهر!
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1387 18:16
روز پنج شنبه گذشته بود که مادر شوهرم به ما زنگ زد و گفت پدر شوهرم مشکل معده اش عود کرده و خیلی حالش بده و اورژانس رفته و ... روز جمعه هم به همین منوال سپری شد تا اینکه به کمک یکی از بستگان تونستیم بلیط هواپیماشون رو همینجا جور کنیم.شنبه ساعت 2:30 رسیدن خونه. همون روز عصر رفتیم دکتر و خدا رو شکر الان اوضاع بهتره.پدر...
-
۲۷ ساله ام!
جمعه 16 فروردینماه سال 1387 02:47
دیشب مهمونی بودیم.خونه یه زوج جوان از بستگان. در واقع بهتره بگم خانوم خونه از بستگان ماست ! دقیقا همسن و سالیم.یک هفته از من بزرگتره.دختر خوبیه.شباهتهامون بهم زیاده. گاهی غصه ها و دغدغه ها و شادی هامون هم بهم شبیه هه. خونواده داییم هم همراه ما اونجا دعوت بودن. چون اولین بار بود با همسرم اونجا می رفتیم می خواستم حتما...
-
اولین در ۸۷
شنبه 10 فروردینماه سال 1387 01:32
سال جدید هم شروع شد و می دونم همه مون کلی برنامه و آرزوی جدید براش داریم.خدا کنه آخر 87 از خودمون راضی باشیم.سال نو مبارک! ... ما 4 روز قبل از عید رو خونه پدر و مادر همسرم بودیم و سال تحویل تا 4 فروردین رو هم خونه پدر و مادر خودم.برادر شوهرم هم با ما اومد و کلی همراهش خوش گذشت. خونه مامان اینا یه هفت سین با هم چیدیم...
-
ترانه ها
چهارشنبه 22 اسفندماه سال 1386 15:41
دیروز با یه دوست خوب و تازه ، بیرون بودم.خوش گذشت..آخرین خریدهای پیش از سفر هم انجام شد. بعد از چند روز هم از پام کار کشیدم و از بهبود نسبی اش خوشحال شدم. ... دیروز یه کتاب خریدم برای عیدی پسر عمه ام که راجع به نوروزه..خودم دارم ذره ذره می خوندمش تا رسیدم به رسمهای بخت گشایی در روز چهارشنبه سوری در شهرهای مختلف. برای...
-
زندگی پس از خانه تکانی!
یکشنبه 19 اسفندماه سال 1386 00:19
من حین ورزش دچار مشکل زانو شدم و حالا روزی چند بار زانوم متورم می شه و خوب می شه و این سیکل تکرار می شه! گاهی دو دقیقه سرپا بودن برابر می شه با یه ورم حسابی. دکتر برام یخ ! روزی 4 بار بیست دقیقه تجویز کرده و دو جور قرص.امیدوارم زودتر خوب بشه. ... اگه احساس کنید یه نفر شما رو بخاطر و بواسطه کس دیگه ای دوست داره چه...
-
شیرینی های پخت آشپزخانه ما
سهشنبه 14 اسفندماه سال 1386 13:32
از اونجایی که حدس می زنم آخرین اسفند ماهیه که اینجوری با خیال راحت بیشتر روزها رو تو خونه ام،تصمیم دارم شیرینی های عیدمون رو خودم بپزم.خوشم میاد شیرینی گردویی برای عید داشته باشم اما تو سایز کوچیکتر از معمولی. امروز برای تست کمی درست کردم.یه کم خشک تر از حالت معمول این شیرینیه و شبیه بیسکویت شده.اما مزه اش خوبه.شکلشم...
-
اسفند زیبای من
چهارشنبه 8 اسفندماه سال 1386 10:43
اسفند و فروردین زیباترین ماه های سالند.یه بوی خوش و حال و هوای عجیبی دارن که به زنده بودن و شاد بودن نزدیکتره. انگار یه وقفه بین روزمرگی و های و هوی و برو بیا خلق می کنن.اما حیف که خیلی سریع می گذرن جوری که احساس می کنم استفاده کافی رو نکردم.شاید هم زیبایی بی نهایتشون به همین خاطره! ..... به طرز معجزه آسایی خریدهای...
-
این روزهای رفته و آمده...
یکشنبه 28 بهمنماه سال 1386 11:50
بیشتر از یک هفته است میام.بلاگ اسکای رو باز می کنم و نگاش می کنم و می رم.نمی دونم حس نوشتنم نبود که نبود! ..... من بر خلاف پارسال که چون تازه خونه و زندگیمون رو برقرار کرده بودیم همه چی تو سال نو برق می زد یه برنامه خونه تکونی مفصل دارم.شستن پرده ها و اتوشون،ملافه های خودمون و مهمون ها،شیشه ها،دیوارها،مرتب کردن کشوها...
-
مهمون
شنبه 13 بهمنماه سال 1386 13:26
این روزها مادر بزرگم مهمون ماست.مدتها بود پیشش که می رفتم احساس می کردم یه عالمه حرف باهاش دارم که خونه خودشون نمی تونم بشینم و با خیال راحت حرف بزنم.خونواده داییم تو خونه مادربزرگ زندگی می کنن و همیشه انقدر با وجود بچه ها شلوغه که نمی شه دست زیر چونه زد و نشست تا صحبتها گل بنداره و بری تو حس اینکه به حرفهای یه مادر...
-
مقصر...مقصرها
شنبه 6 بهمنماه سال 1386 12:54
از سال سوم دانشگاه با هم دوست شدیم.اهل یه شهر کوچولو و پرت افتاده این آب و خاک بود. مرموز و تودار بود،مهربون و کم حرف و در نهان با احساس. خیلی باهوش و خوش فکر. می شه گفت زیبا بود،با چشمهای درشت و معصوم.و خیلی خیلی لاغر. بهش علاقه مند بودم و می دونستم دوستم داره.شبهای سال آخر خوابگاه رو هر شب تو اتاق اون گذروندم. با هم...
-
واکنش ها
یکشنبه 30 دیماه سال 1386 13:15
تعطیلی است و دوستم و همسرش پیش ما هستند.دور هم هستیم و خوش می گذره. سر ناهار داریم صحبت می کنیم که دوستم صحبت از فیلم بادبادک باز می کنه که نمایشش در مدرسه ای آمریکایی باعث شده بچه ها برای درختکاری در افغانستان پول جمع کنن! متفق القول هستیم که واکنش با توجه به عمق انواع فاجعه در افغانستان خیلی فانتزیه ومسلما برای...
-
دوستی ها چقدر عمیقند؟
دوشنبه 24 دیماه سال 1386 14:20
دیشب مهمون داشتیم.سیاوش پسردایی ایوب.بیست سالشه.دانشجو مکانیکه و همیشه شاگرد اول. اون زمانی که ما دوران عقد و نامزدی رو می گذروندیم و من زیاد خونه ایوب اینا می رفتم و می موندم،اون هم خونه پدر و مادر ایوب زندگی می کرد.هم دانشگاهی و دوست برادر ایوب بود و همونجا خونه عمه مونده بود و از خوابگاه و این برنامه ها راحت! سیاوش...
-
یک هفته با افرا...
یکشنبه 23 دیماه سال 1386 12:08
توی این روزهای سرد چکار می کنید؟ خوب و خوشید؟ من هم غمگین بودم،هم شاد و هم معمولی. یکشنبه گذشته در اولین روزهای شروع برف و سرما تئاتر افرا کار بهرام بیضایی و هنرنمایی بازیگرانی مثل مرضیه برومند،مژده شمسایی،حسن پور شیرازی و ...رو دیدم،در نتیجه یک هفته است با این قصه و صحنه هایی که تو ذهنم حک شده زندگی می کنم. تا 18...
-
خاطرات برف آلود من
چهارشنبه 12 دیماه سال 1386 12:44
امروز شرکت نرفتم.(خوب کارآموز شرکت دایی بودن مزایایی داره که یکیشم اینه! ;) ( حدود ساعت 8 با صدای تلفن بیدار شدم.ایوب بود که زنگ زده بود تا بگه چون برف میاد نرو خرید و صبر کن تا عصر با هم بریم. اون وقت من تازه فهمیدم ما که خواب بودیم،آسمون شهر بزرگمون بیدار بوده و تصمیم گرفته برامون جشن بگیره. بچه های دبستان روبروی...
-
برای مادرم اما نه در روز مادر...
دوشنبه 10 دیماه سال 1386 11:55
همه دور هم نشسته ایم،بابا صحبت می کند ما گوش می کنیم ،گاهی حرف می زنیم.سر موضوع جالبی که صحبت آغاز شده همگی با هم اختلاف نظر داریم. سارا و ایوب مثل هم می گویند،من و بابا مثل هم و خواهرکم گاهی با ماست و گاهی نه!همه می گویند و یاد می گیرند و لذت می برند... تو اما این میانه نیستی،مثل همیشه در تلاشی.تمام روز را درتکاپو...
-
آغاز زمستون من..
دوشنبه 3 دیماه سال 1386 01:34
جمعه شب همراه خانواده داییم شب یلدا داشتیم.اما عید قربان خوب نه! راستش رو بخواهید اصلا حس خوبی ندارم که عید مذهبی محبوبم یعنی قربان برام کمرنگ شده.. همیشه عاشق ابراهیم و ایمان و قربانی کردنش با اون شجاعت بودم ولی امسال اصلا توی این حس و حالا نبودم.من آدم مذهبی نیستم اما برام قربان یه شور خاصی داشت.. غمگینم که می گم...
-
خسته ام
شنبه 24 آذرماه سال 1386 18:12
هفته گذشته یه جایی رفتم مصاحبه،قبولم کردن.دو روز رفتم سر کار.محیط و آدمهاشو دوست نداشتم و امروز استعفا دادم!! از فردا مدتی توی شرکت داییم تجربه اندوزی خواهم کرد تا آماده تر باشم.راستش اعصابم بخاطر اون دو روز خیلی خرده و حوصله یه جای جدی رو ندارم..و البته هنوز احساس کم تجربگی می کنم. .......... اون شرکتی که می رفتم زیر...
-
واکاوی یک خاطره
سهشنبه 13 آذرماه سال 1386 11:53
چند وقت پیش ساروی کیجا یه سری نوشته توی وبلاگش گذاشت(تحت عنوان "ازت متنفرم")،از خاطراتی که داشت و دوستشون نداشت.همون موقع فکر کردم این راه خوبیه برای تخلیه خاطرات اینچنینی.امروز منم مال خودمو اینجا گذاشتم به امید اینکه به خودم و شاید دیگران کمک کنه: وقتی به روزهای دانشگاه و خوابگاه فکر می کنم همیشه خاطرات با...
-
یه روز تعطیل...
شنبه 10 آذرماه سال 1386 15:56
خوب من همچنان می رم به اون شرکت برای کار آموزی.بد نیست.چند تا نکته مهم یاد گرفتم این مدت و همین طور امتحان پایانی دوره دوم کلاسم رو هم دادم.یه سری کتاب هم تهیه کردم و دارم معلوماتمو زیاد می کنم. .......... همین چند روز آینده باید با صاحبخونه محترم مذاکره کنیم و ببینیم آیا به توافق می رسیم که قرار داد رو تمدید کنیم یا...
-
دارم شروع می کنم...
پنجشنبه 1 آذرماه سال 1386 12:08
خوب!توی یه شرکت کوچیک فعلا کارآموز هستم.نکات ریز رو دارم یاد می گیرم.کارآموزی توی بیست و شش سالگی چندان خوشایند نیست،اما برای زنی که زمانی رشته ای رو با علاقه انتخاب کرده و خونده و بعد از فارغ التحصیلی فهمیده که نمی تونه باهاش شاغل بشه،و نمی تونه خونه نشین هم بشه،مگه راهی بجز حرفه آموزی و کارآموزی رفتن در سنین نا...
-
یه روسری سرمه ای از جهان گرفتم!!
سهشنبه 22 آبانماه سال 1386 14:54
نمی دونم چند وقت پیش تکرار مجدد اون برنامه معروف " راز " رو دیدین یا نه؟ من برای بار سوم دیدم. و الان دارم سعی می کنم به چیزهایی که گفت عمل کنم.اینکه اون چیزی رو که می خوایم دربارش فکر کنیم،نه اونی که نمی خوایم.(و جلوی منفی بافی رو گرفتن.) و همین طور رویا پردازی در مورد خواسته هامون. می خوام یه چیزی تعریف...
-
من اینجا هستم.
چهارشنبه 16 آبانماه سال 1386 09:45
از جمعه تا دیشب سفر بودیم.رفتیم خونه مامان و بابای ایوب.خوب بود.خوشبختانه پدر شوهر و مادر شوهر من آدمهای بی عقده و مهربونی هستند،باهاشون بودن فقط محبت نصیبم می کنه و از بلاهای مرسوم در این زمینه بدورم! .......... دوازده آبانی که گذشت دومین سالگرد ازدواج ما بود،باهم رفتیم یه رستوران هندی و با تندی و حرارت از این روز...
-
کاش می دونستم جوابش چیه
دوشنبه 7 آبانماه سال 1386 18:57
امروز ظهر دارم کارای خونه رو انجام می دم و تلویزیون هم روشنه: برنامه باصطلاح تصویر زندگی داره پخش می شه،یه آخوندیو آوردند باسم راشد یزدی که خیلی هم لهجه داره و همیشه بسیار عامیانه درمورد مسائل خانواده حرف می زنه. یه آقای دیگه هم هست که خودشون بهش می گن کارشناس!! در مورد تاثیر مسائل اقتصادی رو روابط زناشویی حرف می زنن....
-
همه عیدهای دنیا عیدن...!
شنبه 5 آبانماه سال 1386 16:40
خانواده مادری ایوب از اقلیتهای مذهبی(یارستانی) هستند.دیشب خونه دایی ایوب دعوت شدیم و من برای اولین بار مراسم جالب عیدشون رو دیدم.اسم این عید هم عید یارانه. بعد از سه روز روزه داری یه شب عیده و اونو جشن می گیرن.یه غذای مخصوص درست می کنند و با آیین مخصوص و یه پوشش خاص اونو دعا می دن.میوه(انار جایگاه خاصی داره) و شیرینی...
-
من نه می گویم!
سهشنبه 1 آبانماه سال 1386 01:07
این چند روزه نبودم، بخاطر اینکه اکانت روزانه ندارم و نمی خوام بخرم تا اعتیادم به اینترنت تموم بشه! و یه کمی تو پول تلفن صرفه جویی کنم.آخه از چهل و دوهزار تومن قبض آخر بیست هزار تومنش داخل شهری بود...! دیروز بخاطر یه پیشنهاد کار که فکر می کردم خوب باشه یه مسیر طولانی رو با تاکسی و مترو رفتم. اما کاری که توضیح دادن به...
-
الان به ذهنم رسید...
دوشنبه 23 مهرماه سال 1386 11:08
به طور خیلی ناگهانی ، تصمیم گرفتیم تعطیلات رو بریم به شهر مامان بابای من.خوب بود.دیدار مامان بابای مهربون و خواهر بلا... برای ایوب هم مقداری بحث و خنده و شوخی و البته جبران کمبود خواب. مامان باندازه مصرف یه سال یه خونواده پر جمعیت انواع ترشی بهمون داد. مامان بزرگم هم با ما برگشت تهران، خونه خودش. به خونه خودمون خیلی...
-
پند نامه
یکشنبه 15 مهرماه سال 1386 11:20
بخودم: می دونی امروز بازم چرا امتحان رانندگی رد شدی؟ بخاطر اینکه نمی تونی یه تصور کامل و دقیق از قبولی توی ذهنت بسازی و باور کنی... تمام مدت بخاطرات روز رد شدن فکر می کنی،توی صحنه امتحان وقتی کسی رد می شه خودتو جای اون می زاری و وقتی کسی قبول می شه تو دلت می گی خوش بحالش... توی تمرینات خوب هستی و به ندرت خطا...
-
از کجا می آید این آوای دوست
جمعه 13 مهرماه سال 1386 00:32
امروز عصر با ایوب رفتیم بیرون.هوس ساندویچ کردیم و اونو توی ماشین خوردیم.با هم صحبت می کردیم و رسیدیم به اونجایی که چقدر دور و برمون خالی از دوسته. هردومون شهرهایی که توش درس خوندیم و بزرگ شدیم رو ول کردیم و حالا اینجاییم.هرچند هم دیگه رو داریم اما بقول خانم شین منم یه احساس کمبودی در این زمینه حس می کنم.اینکه یه آدم...