دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

من اینجا هستم.

از جمعه تا دیشب سفر بودیم.رفتیم خونه مامان و بابای ایوب.خوب بود.خوشبختانه پدر شوهر و مادر شوهر من آدمهای بی عقده و مهربونی هستند،باهاشون بودن فقط محبت نصیبم می کنه و از بلاهای مرسوم در این زمینه بدورم!

..........

دوازده آبانی که گذشت دومین سالگرد ازدواج ما بود،باهم رفتیم یه رستوران هندی و با تندی و حرارت از این روز یاد کردیم!(البته چون قرار بود بریم مسافرت یکی دو روز زودتر)

..........

پنج شنبه گذشته با دعوت یک دوست قدیمی ایوب به یه جمع جالب دعوت شدیم،گروهی از فعالان جنبشهای دانشجویی سالها پیش(اون زمان که این جنبشها نفسی داشتند!)از یکی دوتا دانشگاه منجمله دانشگاه خودمون جمع شدن و قراره باهم جلسات نقد و جمع خوانی و ... داشته باشیم.به نظرم اتفاق بسیار خوبیه و شاید لازم...

..........

بادبادک باز رو خوندم.قصه اش طولانی و نفس گیر بود.می شه گفت من با ملتی باسم افغانستان آشنا شدم و دردشون رو بیشتر حس کردم...فیلمشو سفارش دادم و منتظر دیدنشم.( در این باره + و +)

..........

من شاید از اواسط هفته آینده بشدت و حدت شروع کنم به رزومه فرستادن...دعام کنین!

..........

بزودی میام...فعلا همین!

کاش می دونستم جوابش چیه

امروز ظهر دارم کارای خونه رو انجام می دم و تلویزیون هم روشنه:

برنامه باصطلاح تصویر زندگی داره پخش می شه،یه آخوندیو آوردند باسم راشد یزدی که خیلی هم لهجه داره و همیشه بسیار عامیانه درمورد مسائل خانواده حرف می زنه.

یه آقای دیگه هم هست که خودشون بهش می گن کارشناس!! در مورد تاثیر مسائل اقتصادی رو روابط زناشویی حرف می زنن.

آخونده از دهنش پرید که وقتی مرد از کار میاد خونه از جهاد اومده و ... اون یکی نه گذاشت و نه برداشت،جواب داد متاسفانه! الان خانمها اکثرا شاغل شدن و با همسرشون میان خونه، این قراره تعدیل بشه! و خانمها برگردن سر مسئولیت اصلیشون!! توی خونه ولی تا اون زمان که این محقق بشه بهتره زن و شوهرا با هم مدارا کنن!!!...

..........

امروز عصر آریا شهر بودم و داشتم میومدم اون سمت میدون تاکسی سوار بشم.یهو دیدم یه خانم میانسال داره داد میزنه...نزدیکتر که شدم فهمیدم چی داره میگه:

مردم! چرا یه کاری نمی کنین؟ چرا جمع نمی شین تو خیابونها؟ چرا؟تا کی تحمل؟ چرا ارتش کودتا نمی کنه؟! چرا چهار تا آدم حسابی جمع نمی شن دور هم؟ مردم بپا خیزید...

اینو چنان فریاد می زد که احساس می کردم حنجره اش داره خراشیده می شه.چند نفر می خندیدن...چند تا جوون سوت می زدن، یه عده ام پوزخند میزدن و رد می شدن. خانمه هم راه افتاده بود و تو قسمتهای مختلف خیابون میایستاد و داد می زد.

یخ کرده بودم و اشک تو چشام جمع شده بود.تنهایی او زن و فریاد بی جوابش(هر چند می دونم روش درستی رو انتخاب نکرده بود) آزارم می داد...

درسته،من خودم هم باون نپیوستم،اما نمی تونم رفتار اونایی رو که مسخره می کردن و فکر می کردن چیزی برای تفریح پیدا کردن رو تو ذهنم توجیه کنم...دلم خیلی گرفت...نمی دونم چه باید کرد.

من نه می گویم!

این چند روزه نبودم، بخاطر اینکه اکانت روزانه ندارم و نمی خوام بخرم تا اعتیادم به اینترنت تموم بشه! و یه کمی تو پول تلفن صرفه جویی کنم.آخه از چهل و دوهزار تومن قبض آخر بیست هزار تومنش داخل شهری بود...!

دیروز بخاطر یه پیشنهاد کار که فکر می کردم خوب باشه یه مسیر طولانی رو با تاکسی و مترو رفتم.

اما کاری که توضیح دادن به دم ننشست و قبول نکردم.خورده بود تو ذوقم و تصمیم گرفتم پیاده یه مسیری رو بیام.

مغازه ها رو نگاه می کردم و فکر می کردم.تو این فکر بودم که بیام خونه و یه تمیزی حسابی و تو دل برو انجام بدم...

به ذهنم اومد بعد مدتها یه ته چین خوشمزه برای ایوب درست کنم.از جلوی دنیس تریکو رد می شدم که به سرم زد برم تو.یه ژاکتی رو نگاه کردم.ساده بود و بافت و جنس معمولی داشت بهرحال قیمتش برای اونچه که بود زیاد به نظرمیومد، اما مگه این خانوم فروشنده ول کن بود...می خواست هر طور شده من اون ژاکت رو بخرم.منم تو یه فرصت که حواسش به یه مشتری دیگه جلب شد در رفتم.

امروز ظهر توی تلویزیون یه برنامه از بهروز بقایی داشت پخش میشد.می گفت ما باید مهارت "نه" گفتن رو یاد بگیریم و به بچه هامونم یاد بدیم.

نمی تونین تصور کنین چند مورد یادم اومد که دلم می خواسته به کسی یا تقاضایی نه بگم و از روی رو دربایستی نگفتم.(همین طور صحنه نگاه کردن ژاکت که نمی تونستم راحت بگم نمی خوام بخرم و بهانه های بنی اسرائیلی می آوردم.)

با خودم تصمیم گرفتم رو بخش نه گوی وجودم کار کنم.باید بتونم به خودم فکر کنم و خواسته ها و اولویتهای خودمو در نظر بگیرم.مگه نه؟

توی موارد اندکی که پیش اومده نه به تقاضایی بگم ، بعدش دچار عذاب وجدان شدم، در حالی که می تونستم بخودم حق بدم که گاهی چیزی رو بخاطر خودم نپذیرم.

پ.ن1: امشب فیلم زیبای No End(بی سرانجام) اثر کیشلوفسکی رو دیدیم.خیلی خوشم اومد.

پ.ن2: دیشب نا خونده پنج نفر دیگه به خورنده های ته چینم اضافه شد.خوب شده بود...یا همه مودبانه اینطور گفتن.کاش همه کارهای خونه مثل آشپزی مفرح بود برام که انقدر برای انجام دادنشون عذاب نکشم.

پ.ن3: دلم می خواد به یه سفر دور و خوش برم...

پ.ن4: اگه زودتر برم سر کار عالی می شه...دو سه نوع مشکلو برام حل می کنه!