دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

بازار دوست داشتنی

امروز عصر رفتیم بازار تجریش.همیشه از قدم زدن و خرید کردن تو این بازار لذت می برم.یه جور تازگی و شادابی ، یه جور زنده بودن و شاید بشه گفت شرقی بودنی داره که من توش احساس راحتی زیادی می کنم.

اون قسمت انتهایی بازارچه که بساط میوه و سبزیجات رو می زارن انقدر رنگارنگه که تو هر حالی باشم شادم می کنه.راستی راستی که رنگهای طبیعت ، در برابر دنیای رنگی دست ساز ما آدما خیلی عظمت داره.

امروز یه چیزی(درواقع یه فلفلی) خریدیم باسم فلفل مکزیکی.تنها چیزی که باعث شد بخرمش تنوع رنگی عجیب و فوق العاده اش بود،وگرنه انقدر تنده که نمی شه همینجوری خورد.

می خوام با یه بخشیش لخلاخ بوشهری درست کنم.البته تا حالا درست نکردم، اما دیدن عکسش و خوندن دستورش تو کتاب مستطاب دریا بندری ترغیبم کرده درست کنم.یه عالمه هم فلفل می خواد.!بقیشم شاید ترشی درست کنم یا بذل و بخشش کنم;)

تا بعد.

آشتی کنون

بر خلاف پریشب ، دیشب خوب بود.ایوب اومد و ازم عذرخواهی مفصلی کرد.ناراحت بود که انقدر زود از کوره در رفته و بهم حق داد و کلی نازمو کشید.احساس خوبی داشتم.بعدش ساعت 9 تازه با هم رفتیم خرید روزانه و برگشتنی من برای خودم سحری درست کردم، ولی خواب موندم و 10 دقیقه بعد از اذان بیدار شدم.اشکال نداره...اینجوری روزه گرفتنم برای خودش صفایی داره;)

این چند روزه که روزه نمی گرفتم دم افطار و با شنیدن صدای ربنا خیای حالم گرفته می شد.امیدوارم امروز من و همه افطار زیبایی داشته باشیم.

یه شب بد!

دیشب خیلی شب بدی رو گذروندم.با ایوب دعوای خیلی بدی کردیم...مثل همیشه سر مسائل الکی.قرار بود ساعت 9 از خونه بریم بیرون که مامانشو از خونه داییش ببریم ترمینال.

ساعت سه چهار دقیقه مونده به نه بود و منم آماده...فقط باید مانتو و روسری می پوشیدم.مشغول شستن دو تیکه ظرف بودم.ایوب شروع کرد به زود باش زود باش گفتن.بهش گفتم من آماده ام و تازه دیر نمی شه مطمئن باش.خیلی زود عصبی شد...منم از دهنم پرید که برای مامانت تعریف می کنم چقدر داد و هوار کردی...

اینو گفتن همون و از عصبانیت دیوانه شدنش همون!

هر چی زور زدم نذاشت برم ترمینال و کلی هم حرفهای تند بهم زد.منم برگشتم تو خونه و کلی گریه کردم.وقتی برگشت یه بالش و پتو برداشت و رفت تو اون یکی اتاق خوابید.هر چی گفتم برو سر جات نرفت.

منم مثل آدمهای خل و چل یه نیم ساعت بعد با یه پتو و بالش رفتم تو همون اتاق خوابیدم.خیلی زورم میاد تازه بعد اون همه داد و بیداد و حرفهای نا مربوط خودشو برام می گیره!

صبح هم باز با قهر بیدار شد...و قبل رفتنش با هم بازم بحثمون شد.متاسفانه هر کی فکر می کنه خودش حق داره و اون یکی بهش ظلم کرده...

می دونم بد گفتم که به مامانت می گم( از روی بی فکری بود خوب) ولی برخوردهای تندش اصلا برام توجیه نداره...

حالم خیلی بده و چشام پف کرده... نمی دونم چجوری باید آشتی کنیم چون ایوب از مادرش یاد گرفته که لج کنه و دعوا ها رو خیلی طول می ده...

همیشه منم که زور می زنم آشتی کنم.انگار براش مهم نیست.همیشه تو زندگی تو هر رابطه ای با خواهرم،دوستام ، و حالا شوهرم انگار که من هستم که ترس از دست دادن دارم و بقیه انگار نه انگار.

می دونم این اخلاق از مادرم بهم رسیده...اه!