چه اتفاقی مگر باید بیفتد،یا چطور باید بگذرد تا زندگی را دوست داشته باشم؟
مگر نه که این روزها یک تنهایی مخصوص دارم، و هی بخودم نگاه می کنم؟ انقدر که توی یک کوچه خلوت راه میروم و promise تریسی چاپمن را گوش میکنم و با صدای بلند همراهش میخوانم ؟ و فکر می کنم چقدر صدایش را دوست دارم؟و سر ظهر برای بار هزارم به امیلی پولن و زندگی اش نگاه می کنم و بخودم می گویم چطور می شود انقدر ساده،خوب و عاشق بود؟
یا اینکه همراهت میروم به ساده ترین مکانها ، میدان تره بار یا سوپرمارکت محبوبمان و خرید میکنم؟و به این فکر می کنم که پس فردا تنها بیایم و برایت لیموی شهسواری بخرم؟مگر یادم می رود که باهم توی ماشین نامجو گوش می کنیم و من به شوخی عقاید نوکانتی را می دهم به تو و شقایق نورماندی را برای خودم نگه می دارم؟
و مگر نه که هی لیست می نویسم و جدول کارنما می کشم و خیال پردازی می کنم با آن روان نویس نارنجی دارم جلوی همه موارد تیک می زنم؟
مگر نگران پیاز لاله هایی که از گچسر آورده ام و مامان کاشته نیستم؟ مگر فکر نمی کنم که کسی باید جلوی این بهار عجول را بگیرد تا سروقت برسد و ما روز اول فروردین شکوفه داشته باشیم و شب چهارشنبه سوری حتما زیر باران خیس شویم؟
چطور باید بشود مگر، تا زندگی و این روزها را دوست داشته باشم؟
بهش گفتم:این روزهایی که فکر می کنید عاشق شدید،دنیا رنگش عوض شده، درسته؟
انقدر قوی هستی که همه رویاها دست یافتنی به نظر میان...
اما می دونی این روزهای زیبا فقط یه شروعن،برای همه همین طور شروع شده...
مهم اینه که وقتی باهاش بودی مدتها و شاید رفتی زیر یک سقف،یک سال ،سه سال،ده سال و بیشتر، با روزهای خوب و بد، با چهره های بزک نشده ، با همه ابعاد انسانی کنارش باشی و بازهم ،- لااقل گاهی- بتونی میون شلوغی روزمرگی،ساکت بشی و دقت کنی و بتونی همین احساس رو در قلبت لمس کنی.
برای همه اینطور ادامه پیدا نمی کنه...
این منظره ها چشم انداز پنجره های جدیدمان هستند.
باور نمی کنید بابت همان یک ذره کوه و آسمان چقدر خوشحالم!یادم میافتد روزهایی که در زادگاهم یک کوه بلند هزاررنگ و زیبا نخستین خاطره پنجره هر صبحمان بود...