سفر دلچسبی رفته بودیم به گیلان،تنها نقطه ای از ایران که همیشه دوباره هیجان زده ام می کند و یادم می آورد عاشق این سیاره عجیبم!
هر چند حجم زباله های زشتی که مردم مهربان نثار طبیعت کرده اند دیگر بحدی رسیده که لذت بردن،با توجه به تلاش سختی که برای نادیده گرفتن نا زیبایی ها باید بکنی،سخت شده.
انزلی مستقر شدیم،اما لاهیجان و رشت هم رفتیم وبه ماسوله هم سر زدیم، آنجا یک غذا خوری فوق العاده جالب کشف کردیم ،خرید کاکا و اگردک و خَرکاره دریج (شیرینی های سنتی ماسوله) هم انجام شد.
این چند روزه به یک عروسی آذری هم رفتیم و خوشبختانه آنجا هم خوش گذشت.
.....
من امروز بیست و دوم فروردین رسما با بیست و دو روز تاخیر سال هشتاد و هشت رو آغاز می کنم و در این فکرم چطور می شود این همهمه روزهای آغازین سال و عقب افتادن از برنامه ها را جبران کنم.
.....
یکی دو تا کتاب روی پاتختی گذاشته ام که بشوند آخرین برنامه هر روزم...ببینم چه می شود و آخرش مدیریت زمان و امور را در بیست و هشت سالگی یاد می گیرم یا نه!
.....
این نوشته رو دوست دارم...شما هم بخونید.
یک روز نیمه ابری،یک خانه نامرتب که در انتظار تمیز و مرتب شدن است،گلدانهای گل تازه که دوباره سرحالند...
دختری که مثل روزهای پانزده سالگی نقشه هایش برای آینده انتها ندارد با این تفاوت که پخته تر است و درک شفافی از خودش دارد ، خانواده ای که دوستش دارند و امروز را برایش خاص کرده اند ،و دوستانی که با محبت دختر را در گوشه ای از یاد ماندنی هایشان به یاد آورده اند...
فکر می کنم اینها همه کافی است برای یک شروع پر امید در آغاز بیست و هشت سالگی.