این روزها آن طور نیستند که دوست دارم بگذرند،پرم از دل نگرانی...بهار نیست و آفتاب ندارد،حوصله چراغ روشن کردن و گپ زدن هم ندارم...دوست دارم تنها باشم.
فقط دلم می خواهد دراز بکشم زیر پتو و قصه بخوانم و یا به روزهای بچگیم فکر کنم،نهایتش خیلی جدی بشوم و به انتقادات وارده ام فکر کنم و غصه بخورم...
کاش زودتر این حال و هوا بگدرد و بهار بیاید .
.....
پ.ن:تازگی فهمیده ام دستم هیچ نمک ندارد!
از امروز تا ۱ ماه دیگه من از جام تکون نمی خورم تا یه تکونی بخودم داده باشم !و این یک ماه اتلاف وقت که مریضی چند روز اخیر کاملش کرد رو جبران کنم.
هیج جا نخواهم رفت و همه فوق برنامه ها تعطیل...