از زلزله دیروز تابحال هنوز حالت عادی پیدا نکرده ام،خیلی ترسیدم!بخصوص اینکه به حس ششم بدجور ایمان آوردم موقع زلزله جای شلوغی بودم و دقیقا چند دقیقه قبلش داشتم فکر می کردم اگه زلزله شود با ازدحام جمعیت چطور باید بیرون رفت؟!
القصه،دیشب تا صبح بیدار بودم با یک کوله پشتی کوچک از اقلام ضروری دم دستمان،در نتیجه تقریبا امروزم بخاطر کسالت و بیحالی بهدر رفت.مرگ حق است،اما زیر آوار مدفون شدن یا تنها باقی ماندن برایم کابوس است.
راستی خدایا!یه لطفی بکن و گسلهای تهران را فعلا سرجایشان محکم نگه دار! ما باید باشیم،خیلی کار داریم هنوز..یادت که هست؟
پاییزی را که با مهر رسما پاییزی و ابری شده و تابستان را کنار زده دوست دارم.
امیدوارم و در حال تلاش و برنامهریختن مداومم...بازیگوشم و دائم خودم را دعوا میکنم!در کل بد نیست.تلاش کردن برای یک هدف بزرگ با همه سختیهایش قشنگ است.
خواهرم دیروز برای بار دوم در چند هفته گذشته به اتاق عمل رفت..روزهای سختی گذشت اما انگار دارد بخیر میگذرد.
بی نهایت دلم کوهنوردی میخواهد...با آن بوی عجیب و گیاهان مخصوص کوههای شهر خودم.
.....
از احوالمان همین بس که وفاداریم به لااقل سه مورد از چهار مورد عشق و علم و هنر و سیاست و از سوژه یودنمان لذت می بریم!
مامان من یک گلکار خبره است با دستهای سبز سبز!قبلا که حیاط داشت دریایی از گلهای مختلف و سبزیجات متنوع از سبزی خوردن بگیر تا گوجه و بادمجون و فلفل و ...پرورش میداد و الان یه بالکن غرق از گلدونهای مختلف ساخته.
اما من انگار به این مادر نرفته بودم!هر گلدانی به خانه ما میرسید در اسرع وقت خشک و نابود میشد.
اما مدتی است دستهای منم سبز شده و تونستم یک گلدان مرده رو دوباره زنده کنم و بقیه گلدانها رو هم شاداب،لذتی دارد بینهایت.
این عکس جوانه تازه گیاهی است که مدتها مرده بود:
و این عکس هم قد گیاه را نشان می دهد تا متوجه خشکی کاملش بشوید و ببینیدبرای این گیاه آپارتمانی اتفاقی مثا جوانه زدن درختهای زمستانی در بهارافتاده: