دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

سپاس نامه

روزهایی که خونه بودم،شیرین ترین بخش روز ،قسمت خداحافظی و بوسه صبحگاهی بود.خیلی برام لذت بخش بود.من خوابالود و تو قبراق و آماده رفتن.من توی رختخواب باهات خداحافظی می کردم و تو می رفتی.

حالا صبحها من زودتر از تو میرم.حدود چهل و پنج دقیقه زودتر.اما تو همراه من بیدار می شی و تا دم در بدرقه ام می کنی...همراه همان بوسه و خداحافظی گرم.

امروز قبل از رفتن لباس هامو اتو کردی،و گفتی تصمیم داری این چهل و پنج دقیقه های اضافی رو به کارهای خونه اختصاص بدی،در حالی که می دونم چقدر به زمان بیشتری برای استراحت نیاز داری.

این همه فهم و مهربانی تو برای من سرمایه بزرگی به حساب میاد.

دوست دارم منم بتونم بخوبی تو در حقت همسری کنم.

ممنونم!

آغاز راه تازه ات مبارک...

خیلی برات خوشحالم.تو که هنوز به دنیا اومدنت یادمه،همون روزهایی که تا می خواستم بوست کنم جیغت در میومد.هنوز اون موهای فرفری طلایی و چشمهای آبیت، اون آروم بودن عجیب و غریبت و حتی حسودی خودم بهت رو یادمه.

اون روزها زود گذشتن حالا موهات نسبتا صافه و خرمایی و چشمات هم عسلی، حالا دیگه خیلی دوستت دارم و خیلی حرفامو تو این دنیا فقط به تو می زنم. این روزها خوشحالم بخاطر اینکه بعد گذروندن مدتها روزهای سخت یه دوره جدید و تازه رو شروع کردی، با نمره عالی درست رو تموم کردی و خانوم مهندس شدی، و با شجاعت رشته عوض کردی و تو بهترین دانشگاه ارشد قبول شدی.برای من کلی انگیزه بخش شدی و تلاشت الگوم شده.خوشحالم که امروز رفتی به دانشگاه جدید برای انتخاب واحد و قدم گذاشتی به یه راه تازه و ناشناخته و پرهیجان! مبارکت باشه خواهر کوچولوی من!

یک برش کوتاه

شبه و دیر وقت. توی یک پیتزافروشی بزرگ و شلوغ هستیم.گاهی با هم حرف می زنیم و من گاهی مردم رو نگاه می کنم.همیشه از این کار لذت بردم.دوست دارم آدم ها رو نگاه کنم..به حرف زدن و خندیدن و نگاهشون دقت کنم.گاهی یه چهره ناخودآگاه رازی با خودش داره و یا حس عجیبی رو منتقل می کنه..جوری که داستان سرایی می کنم و خودم اون حضور چند لحظه ای رو ادامه می دم.

روبروم خانومی نشسته که به نظر من خیلی زیباست.دختر کوچولویی هم داره که اونم خیلی ملیحه و من همش دنبال شباهت هاش با مادرش می گردم.

میز کناری اونها هم دختر و پسر جوانی نشسته ان.دختر صورت عجیبی داره...احساس می کنم پسر خیلی براش ارزشمنده.خیلی می خندند و حسابی سرحالند.

یه جفت دیگه هم درست کنار ما هستند.. حین حرف زدن لبخند کشداری بهم می زنن.تماشایی و لذت بخشه.

میز پشت ما نوزادی دارند که بحدی کوچولوست که انگار همین حالا از بیمارستان به رستوران آمده..گاهی گریه می کنه و صدای ظریفش توی اون همهمه گم می شه.

ما هم این میانه دنیایی داریم.همسرم اتفاقات روزش رو با آب و تاب برام تعریف می کنه و منم لبخند زنان گوش می دم.خیلی گرسنه ایم و توی شلوغی انتظارما طولانی می شه و در نتیجه حرفهامان زیاد.

موقع رفتن از پسر کوچولوی دم در طبق معمول 3 تا اسکاچ می خرم که همیشه توی کشو آشپزخانه انبار می شن.می دونم چیزی به اون نمی رسه و شاید جزیی از شبکه ای باشه و ...اما مهم اینه که نگاه و صورتش مقاومت ناپذیره و ما همیشه تسلیم !

برمی گردیم و من فکر می کنم چندین و چند دنیای رنگارنگ با غم ها و شادی ها و دلهره های متفاوت و شبیه زیر سقفی جمع شدیم تا لحظاتی از زندگی همزمان و هم مکان باشیم.

اسرار آمیز و دوست داشتنی است...