دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

زندگی شاید همین ب ا ش د !

فکر می کنم پنجاه و پنج یا شش ساله باشد،با کله تاس و صورت تیره،با یک شوخ طبعی ظریف و بی نظیر.من که تنها مهربانی و خوبی دیده ام.خیلی بیشتر از یک دایی مادر.شاید نزدیک به دایی خودم.

با همسرش که داستان جالبی برای ازدواج دارند بگو مگو زیاد داشته اما اوست که این روزها بیشتر از همه اشک می ریزد.

پسر دومش که همسن و سال من است - همیشه مرموز و آرام و تودار- حقوق کامل آبان ماهش رانذر پدر کرده.

دکترها گفته اند توده توی معده خونریزی دارد.سلول های سرطانی مری را هم در برگرفته اند و باید هر دو عضو را برداشت.

البته نتیجه کاملا روشن آزمایشها یکشنبه 26 ام آماده است.

همه در انتظارند که شاید معجزه توی قصه ها یا داستانهای موفقیت مجله خانواده اینبار در فامیل ما تکرار شود.

.....

خیلی عجیب است.مثل تمام وقایع دیگر زندگی،اینکه سلول هایی از تن خودت یاغی بشوند و تکثیر بی رویه کنند و بجان سلول های سالم بیافتند.

خیلی عجیب و وحشت آور است که ناگهان غافلگیر شوی با این مجموعه سلول ها و احساس کنی پایان نزدیک است.

از همه غم انگیز تر این است که در چنین لحظه هایی زندگی مثل یک معشوق عشوه گر زیباتر از همیشه جلوه می کند، با همه جزییات ریز و کم اهمیت و شاید ملال آورش.

سر بیگناه و دار

اول سال 87 بعد از پایان قرارداد از اون شرکت لعنتی اومد بیرون.اونجا رو دوست نداشت.نه کار تیمی درست انجام می شد نه مدیریت قوی بود و نه درآمد متناسب با مسئولیت،در حالی که نه من که همسرشم ،بلکه همه اونایی که از اوضاع کارش خبر داشتند می دونستند لیاقت و تواناییش بیشتر از این حرفاست.

اولش با یه تلفن خشونت آمیز از طرف مدیر تو تعطیلات عید امسال شروع شد.بعدش هم که با تعقیب و گریز تونستن محل کار جدیدش رو پیدا کنن.یه تعهد نامه بدون سربرگ و مهر و امضا اونجا بردن که باید امضا کنی تا تعهد داده باشی اطلاعات پرو‍ژه رو لو نمی دی!

خوب مثل هر آدم عاقل دیگه ای فکر کرد که چرا باید ورقه ای رو امضا کنه کنه که معلوم نیست مال کیه و هربار هم تو تماس های تلفنی عنوان فرستنده اش عوض می شه:دانشگاه آزاد(صاحب پروژه)،وزارت اطلاعات،شرکت و ...!

بعدش تماس های تهدید آمیز به خودش و مدیر جدیدش شروع شد.تهدید به شکایت برای بردن اطلاعات یک پروژه ملی!

گفت که اگه قراره کسی شاکی باشه منم که هنوز سنوات و حق و حقوقم رو از شما طلبکارم.کار به دادگاه اداره کار کشیده شد.قرار شد توافق کنن تا پولش رو بدن.اونجا از طرف مدیرش ،یه مرد پنجاه و چند ساله ،استاد دانشگاه شریف و صاحب مدرک فوق دکترا از یه دانشگاه معتبر بین المللی تهدید شد که: اگه صد میلیونم خرج کردم تو رو سر جات می نشونم!

تماس های مکرر وکیل شرکت و تهدید و تهدید و مقاومت در برابر ارائه تعهد نامه با اسم و رسم ادامه داشت تا اول شهریور امسال که ناگهانی قطع شد.

پریروز یه احضاریه دادگاه بدستش رسید.و دیروز روز دادگاهش بود.ادعای خسارت 5 میلیون تومانی کرده بودن!خوب اونجا رفت.فقط خودم باهاش بودم که با کلی دردسر مرخصی گرفته بودم.با خودم می گفتم ما که نه وکیل داریم و نه آمادگی،تازه از کجا معلوم که قاضی رو هم نخریده باشن.

رفتیم اما نتونستن چیزی رو اثبات کنن،همش ادعای محض بود.اونجا قاضی یه توافق نامه رسمی نوشت تا دو طرف امضا کنن.اعلام کرد که تقاضای امضای یه همچین تعهدنامه ای درست نیست.ادعای خسارت رو ازشون پس گرفت و همین طور تعهدی برای پس دادن سفته ها و تسویه حساب امضا کردن و تعهدی رو هم که اونا می خواستن توی برگه رسمی قوه قضاییه نوشته شد و امضا کرد.

وقتی اومدیم بیرون خوشحال بودم که این ماجرای 8 ماهه تموم شد،اما توی دلم هنوز کمی نگرانم.می دونم که اونا ازش کینه دارن بخاطر اینکه واقعا کلیدی ترین فرد پروژه رو نتونستن نگه دارن.و تازه نتونستن با روشهای معمولی که داشتن مغلوبش کنن .می دونم براشون خیلی سنگینه که ببینن کسی در برابرشون بیاسته و از حقش دفاع کنه،آخه خیلی از صاحبان سرمایه و قدرت فکر می کنن شکست ناپذیرن.

چندگانه از خودم

امشب ساعت ۱۱ لباسهایی رو که ۷ صبح پوشیده بودم از تنم در آوردم.تا ۶ سرکار بودم، بعد رفتیم خرید، که عبارت بود از کادوی چند روز به پیشواز رفته سالگرد ازدواج برای من. کادوی همسرم رو  با کمی پیشواز سریعتر هفته پیش با اولین حقوق شرکت جدید خریده بودیم!

 بعد شام خوردیم و با خانواده داییم و خواهرم رفتیم به سینما.

 فردا هم  مستقیم از شرکت می رم آرایشگاه و الان در حالی دارم می نویسم که ابروهایی به کلفتی پانزده سالگیم دارم و ناهار فردا داره روی اجاق دم می کشه.

اینا رو گفتم که بدونید چقدر باید سریع و فرز از فرصتهای پیش اومده استفاده کنم و اصلا زمان رو هدر ندم!

برای زمان از دست رفته توی ترافیک هم با خوندن لغات زبان چاره اندیشی کردم.شبها لغتهایی رو که از کتاب مورد مطالعه ام می خونم می نویسم و توی ترافیک مرور می کنم.

(داخل این پرانتز، از خصلت جدید ذهنی ام بگم که اگه با مساله حل نشده بخوابه تا صبح تصمیم می گیره با چشم بسته بهش فکر کنه!

چند شب پیش حین خوندن لغتهای زبان به کلمه coffin برخوردم اما نرسیدم که معنی شو پیدا کنم.تا صبح خواب این کلمه و دیکشنری رو می دیدم و روز بعدش مجبور شدم سر کار چون دیکشنری نداشتم با سرچ در اینترنت معنی شو پیدا کنم و آروم بگیرم!)

کلی تصمیم و برنامه دارم که طی یکی دو هفته آتی باید شروعشون کنم

فردا احتمالا مامان و بابام میان که بابا از شنبه بره سر کار جدید و مامان هم با مادر بزرگم برای پیچیدن وسایل برگرده،فقط امیدوارم پیدا کردن خونه مناسب خیلی به دردسرمون نندازه.

همه جا تمیزه،فقط جابجایی لباس های گرم و تابستونی مونده تا بتونم نفس راحتی بکشم.

الان هم دیگه در حال دشارژ شدنم و با چرت می نویسم...پس می رم تا بعد! 

پ.ن:کنعان خوب بود اما اونی نبود که انتظارشو می کشیدم 

.......... 

اضافه شده در پنج شنبه عصر ساعت ۶:۳۰

به دعوت گندم خانوم عزیزم در بازی "من اگه یک شنل نامرئی کننده داشتم چه کار می کردم؟"شرکت می کنم.

راستش من سعی می کردم سری به محافل کسانی مثل خ.ا.م.ن.ه.ا.ی و ا.ح.م.د.ی.ن.‍‍ژ.ا.د بزنم ببینم واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند، تو خلوت واقعا چه می گویند و می کنند؟

منم باران،سین بانو و مریم رو دعوت می کنم.