توی این روزهای سرد چکار می کنید؟
خوب و خوشید؟
من هم غمگین بودم،هم شاد و هم معمولی.
یکشنبه گذشته در اولین روزهای شروع برف و سرما تئاتر افرا کار بهرام بیضایی و هنرنمایی بازیگرانی مثل مرضیه برومند،مژده شمسایی،حسن پور شیرازی و ...رو دیدم،در نتیجه یک هفته است با این قصه و صحنه هایی که تو ذهنم حک شده زندگی می کنم.
تا 18 بهمن فرصت دارید...از دست ندید!
پ.ن1:مصاحبه با بهرام بیضایی درباره این نمایشنامه و چند تا نقد از "افرا یا روز می آید" : 1 و 2
پ.ن2:بر می گردم بزودی.
جمعه شب همراه خانواده داییم شب یلدا داشتیم.اما عید قربان خوب نه!
راستش رو بخواهید اصلا حس خوبی ندارم که عید مذهبی محبوبم یعنی قربان برام کمرنگ شده..
همیشه عاشق ابراهیم و ایمان و قربانی کردنش با اون شجاعت بودم ولی امسال اصلا توی این حس و حالا نبودم.من آدم مذهبی نیستم اما برام قربان یه شور خاصی داشت..
غمگینم که می گم داشت..ایمان من شامل خدا می شه و یه سری آدم که در این زمینه دوست دارم..ابراهیم رو دوست دارم هنوز..
شاید این فضا محصول فشارهای اجتماعیه و یا تاثیر دیگران،اگه اینجوره خودم رو باید از دایره بقیه بکشم بیرون.
..........
صاحبخونه ما هنوز تکلیف ما رو روشن نکرده،نه می گه که با شرایط ما موافقه و نه صریح می گه باید تخلیه کنیم.با وجود همه خوش بینی ای که داشتم،الان دیگه خودمو رفته فرض می کنم و دایم دارم تو ذهنم برنامه های اسباب کشی رو می ریزم.حس و حال مرتب کردن و رسیدن به این خونه رو هم از دست دادم.
..........
با وجود همه مرارت هایی که برای چند کیلو کاهش وزن کشیده بودم،5/2 کیلواش رو با بی مبالاتی برگردوندم.دایم دارم خودمو سرزنش می کنم و می خورم!
..........
تمام مدت سردمه،همه رادیاتورها روشنن و بازهم بی فایده است،بنابراین با وجود اینکه یه شهروند خوب!"باید در مصرف گاز صرفه جویی کنه" من امشب فر رو یه مدت روشن نگه داشتم تا خودمو گرم کنم.
برای اینکه از عذاب وجدانم کم کنم ،یه کیک هم پختم!
..........
دوستی دارم که با وجود فامیل بودن دوسته و برام عزیز.
شرایط خانوادگی و از دست دادن پدر و تنها بودن مادر و همراه نبودن خواهر و برادرهاش باعث شده تا فرصتهایی رو که برای داشتن یه همراه و همسر تو زندگی تا بحال داشته از دست بده..
بسیار هم موجود سخت گیریه در این زمینه و بشدت احساس تنهایی می کنه،دوست دارم کمکش کنم اما نمی دونم چطور..شما ها چی؟
..........
برمی گردم پیشتون..،منتظرم باشید.
هفته گذشته یه جایی رفتم مصاحبه،قبولم کردن.دو روز رفتم سر کار.محیط و آدمهاشو دوست نداشتم و امروز استعفا دادم!!
از فردا مدتی توی شرکت داییم تجربه اندوزی خواهم کرد تا آماده تر باشم.راستش اعصابم بخاطر اون دو روز خیلی خرده و حوصله یه جای جدی رو ندارم..و البته هنوز احساس کم تجربگی می کنم.
..........
اون شرکتی که می رفتم زیر پل کریم خان و درست روبروی نشر چشمه بود.آخرین کتاب چاپ شده سلینجر نازنینم ،به همراه چند تا دیگه رو خریدم.اسمش"خاطرات شخصی یک سرباز" هست و شامل ده تا داستان کوتاه.
..........
صاحبخونه مهربونمون گفته علاوه بر افزایش کرایه خونه می خواد شش ملیون از پول پیش رو پس بده و کرایه بگیره.خیلی ناراحت شدیم و داریم امکان سنجی می کنیم ببینیم می تونیم باهاش کنار بیایم یا باید به فکر اسباب کشی باشیم.
..........
یه جورایی خیلی بی حوصله ام.کارهای خونه رو هم تلنبار شده و همه جا بهم ریخته است و اصلا حس تمیز کردن و حتی آشپزی ندارم،دلم یه سفر خوب و یه عالمه پول و یه عالمه بی خیالی و خوش بینی می خواد!!
..........
نمی دونم با طرح امنیت اخلاقی زمستونی برخورد کردید یا نه؟ خب صبحها ساعت 7 که همه خانمهای موجود در شهر یا می رن دانشگاه یا محل کار و مقنعه سرشونه و لباس رسمی تنشون، تو میدون پالیزی برای چی مامورهای وظیفه شناس! تشریف دارن، نمی دونم!
..........
یه فیلم زیبا دیدم از " امیر کاستاریکا" به نام " زیر زمین" ...خیلی دیدنیه...تمام مدت احساس می کردم جز اون مردم عامی فریب خورده و از خورشید دور مانده زیر زمین هستم.
..........
بر می گردم.سعی می کنم زودتر.