دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

یک پایان...

چند وقت پیش که "تئوری سازمان" مطالعه می کردم به بخشی رسیدم که مشخصات سازمان های در شرف مرگ رو توضیح می داد.یادمه به همسرم گفت عجیبه ،چقدر با مشخصات شرکت ما می خونه!

دیروز روزی بود که به علم مدیریت ایمان آوردم..شرکت ما ورشکسته و منحل شد.ظرف کمتر از یک ساعت با همه پرسنل تسویه حساب انجام شد و من الان توی خونه نشستم و دارم از خونه وبلاگم رو آپ می کنم!

خوب هر تغییری مخصوصا ناگهانی اش فشار با خودش به همراه میاره،اما من ناامید و عصبانی نیستم.امروز دارم با یکی از دوستام بیرون می رم تا باهم خوش باشیم و حرف بزنیم.از فردا هم دوباره دنبال کار خواهم رفت.خوش بختانه ما مشکل مالی نداریم اما از اونجایی که من فکر می کنم زن یا مرد –هر کس_ باید کار کنه،دوباره به کار برمی گردم.

توی ذهنم برنامه ریزی کردم و مطمئنم کار بهتری در انتظارمه.

از پرنده های مهاجر بپرس...

یکی از مسائلی که این روزها در پس زمینه ذهنم فعاله و مدام در هر لحظه ام حضور داره مساله مهاجرته.

همسرم بشدت دوست داره که ما از ایران بریم.بخاطر امکان ادامه تحصیل و موقعیت های کاری و اجتماعی بهتر البته.

من هم از تجربه کردن زندگی تو کشورهای دیگه خوشم میاد.اصولا انعطاف پذیری ام نسبتا خوبه و راحت می تونم آدم های متفاوت رو بپذیرم.میدونم توی خیلی از کشورها دانشجوها یک یا چند ترم رو مهمون یه دانشگاه خارجی می شن فقط برای این تجربه جالب و ارزشمند.

اما نکته اول و مهمترین مساله نگران کننده در این قضیه برای من دوری از خانواده ام هست.راستش من پدر و مادر و خواهرم رو مثل همه خیلی دوست دارم وهمراه همسرم مهمترین بخش دنیای منو می سازن.ولی با این وجود روحیه من طوریه که اگه خاطر جمع و مطمئن از سلامت و شادابی خانواده باشم،می تونم دوری رو تا حدی تحمل کنم و دلخوش باشم به تماس ها و منتظر دیدار.(مثل حالا)

اما پدر و مادر نازنین من (و بخصوص پدرم) به من و خواهرم بشدت وابسته هستند و خیلی روی کنار ما بودن حساب می کنن.الان در حال برنامه ریزی برای انتقال به تهرانن تا نزدیک هم باشیم.کم کمک هم به سنی می رسن که ممکنه به حمایت من نیاز داشته باشن.

نمی دونم چطوری می تونم اونها رو بزارم و برم.می دونم اگه اون خاطرجمعی رو نداشته باشم تحمل دوری برای من هم سخت و ویران کننده می شه.حتی تصور دلشکستگی والدینم کشنده است.

در ضمن من فکر می کنم با توجه به وضعیت کنونی کشور ما و بازتابی که در جهان برای ما ساخته اند،نمی تونیم حکم تازه وارد کنجکاو و جذابی رو پیدا کنیم که دنبال تجربه های تازه است.تصورم اینه که من مهاجری خواهم بود جهان سومی که بدنبال فرصت های بهتر و به قصد رفع محرومیت ها وارد جامعه مقصد می شم.از نگاهی که به من خواهد شد و جایگاه آینده ام کمی می ترسم!

از طرفی با همه دل نگرانی هام این دغدغه رو هم دارم که شاید با ترسهام که احتمال داره بخشی اش ذهنی باشه فرصت های خوبی رو از خودم و همسرم دریغ کنم.

آیا اگه برم خودخواهی کردم؟ افسرده و دلتنگ می شم؟آیا قابلیت خونواده ام رو در پذیرش و انعطاف دست کم گرفتم؟ و...بسیاری خرده ریزهای حاشیه ای!

خلاصه که پرونده پیچیده و انرژی بری شده و متاسفانه با وجود اینکه فقط هر از چند گاهی جدی ازش صحبت می شه همیشه گوشه ذهنم بازه و در جریان! و تردیدها ادامه داره...

خیلی دوست دارم نظرها و تجربه هاتون رو بدونم.

.....

پ.ن1: احمال زیادی وجود داره که مهر ماه راهی نمایشگاه GITEXدر دبی بشیم.جایی که شرکت های غول آسای کامپیوتری دنیا حاضرند و من می دونم کنترل اشتیاق همسرم خیلی سخت تر می شه!

پ.ن2: دوست خوبم،دیشب کنارتون خیلی خوش گذشت.یه معذرت خواهی بهت بدهکارم،بابت اینکه برنامه خوابت رو تو شبی که مصاحبه مهمی پیش رو داشتی بهم ریختیم.