دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

نیمه خالی لیوان

زندگی در جریانه.روزهای بیست و هفت سالگی من با شتاب تمام میگذرن و تموم می شن،بی خیال نسبت به اینکه من این روزها کمی آشفته ام و دنبال آرامشی هستم تا بفهمم کجام و باید چیکار کنم.

هنوز یاد نگرفتم در زمان حال زندگی کنم و دلشوره های آینده رو بزارم برای وقتی که تبدیل به "حال" شدن.

نمی تونم به بیکار شدنم فکر نکنم،که خوشبختانه این یکی مربوط به اکنون منه.نمی تونم به دعواهای پدر و مادر همسرم قهر اومدن  مادر شوهر پنجاه و دو ساله ام و برنامه هایی که هرروز بدون اینکه از من بپرسه می ریزه فکر نکنم و حتی فکرم رو توسعه ندم به این فکر نکنم که اگه بخواد قهرشو همیشگی کنه زندگی ما به کجا می کشه.

نمی تونم به این فکر نکنم که آیا همسرم قدر این روزهایی که دارم آشوب خونواده شون رو تحمل می کنم خواهد دونست یا نه.

نمی تونم به این فکر نکنم که الان می تونستم عروسی باشم و خوش بگذرونم،اما به خاطر برنامه مادر شوهرم نرفتم و اون هم الان برنامه دیگه ای داره و اینجا نیست. شوهرم مجبور شده برای تحویل پروژه سرکار باشه و من روز تعطیلم رو تنها با یه عالمه فکر و خیال می گذرونم.

چرا انقدر مثبت فکر کردن،منفی ها رو دور ریختن و در زمان حال بسر بردن سخته؟ اصلا چرا من باید این همه بقیه رو درک کنم اما کسی این زحمت رو بخودش درباره من نمی ده؟!

آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک همچون گلوگاه پرنده ای...

مرداد 79:

نوزده ساله ام.خبر رسیده که شاعر محبوبم رفته.غمگینم،اما خوش شانسم که بابت آزمون دانشگاه آزاد تهران هستم.با پدر و خواهرم در مراسم تشییع شرکت می کنیم.روز پرخاطره ای برایم است.آن همه انتظار،آن همه اشک و شعر و همراهی،آن همه شاعر و نویسنده بزرگ که یکجا دیدم،صد و ده اتوبوسی که شاید برای سوار شدن به یکی از آنها و رسیدن به امام زاده طاهر نیم ساعت یک نفس دویدیم،آن بدرقه باشکوه،همه روز بزرگی برای من و بقیه می سازد.

.....

ظهر امروز(2 مرداد):

با دخترخاله و برادر همسرم خونه هستیم.یادمون اومد که امروز سالمرگ شاملو هست و امام زاده طاهر مراسم یادبود برپا می شه.طی چند دقیقه با همسرم هماهنگ کردیم که بریم.حدود 6 عصر رسیدیم.همون ورودی امام زاده طاهر خانومی برامون توضیح داد که مراسم خلوت شده،مردم و همه نویسنده ها و هنرمندا هایی که اومدن و خانواده شاملو رو متفرق کردن.ظاهران اتوبوس نویسنده رو برگردوندن و زرافشان رو کتک زدن.و عده ای هم دستگیر شدن.

خودمون رفتیم به طرف مزار.حدود صد نفری اونجا بودن و جوون ها به نوبت شعر می خوندن و بقیه گوش می دادن.شعر چهارمی بود که ما داشتیم می شنیدیم که نیروی انتظامی وارد صحنه شد و ازمردم خواست فوری برن.خوب بدیهی بود که کسی اهمیت نده.چند دقیقه بعد تذکرها شدید تر و خشن تر شد.همه کمی عقب می رفتن و دوباره همون اطراف پرسه می زدن.حضور نیروی انتظامی باعث شد دوربین ها روی ماجرا زوم کنن و همین مساله رو حاد کرد.یه برخورد تند و غیر انسانی با دختر و پسر جوونی شد.دختر به شدت مقاومت و اعتراض می کرد.جمعیت هم اعتراض کرد اما با دستگیری اونا و چند نفر  دیگه و با تهدید و خشونت تونستند جمعیت رو متفرق کنن.

بیرون که اومدیم متوجه خانومی شدیم با بچه ای 3-4 ساله که هراسان دنبال تاکسی بود.آقای همراهش دستگیر شده بود.به پیشنهاد ما با ما اومد که برسونیمش.بهش گفته بودن می بریمشون کلانتری مهر شهر اما وقتی رسیدیم اونجا معلوم شد بردنشون اطلاعات.حدود 1 ساعت سرگردون دنبال اطلاعات می گشتیم.بعد از پیدا کردنش هم 1 ساعت دیگه معطل شدیم تا کسی جوابمون رو بده.در انتها یه برادر! اطلاعاتی اومد دم در و گفت اینا امشب اینجا هستن تا معلوم بشه برای چه جریانی و چه کشوری مزدوری می کنن!می گفت شاملو شعرهاش حسابی نیست و بد و منحرفه...شما ها تا حالا خوندید؟!

.....

بامداد شاعر! ممنونم بابت تمام دردها و عشقهایی که بزبانی که دوستش می داریم سرودی.هنوز از مرده ات هم می ترسند..باور کن!

عکس هایی از امروز:1 ، 2 ، 3 ، 4 ، 5

!!

دارم با دوستم تلفنی حرف می زنم که یه دوست یا بهتره بگم هم اتاقی قدیمی دوران دانشگاه اهل حوالی شیراز با یه شماره نا آشنا اس ام اس می زنه.نوشته : من "م" هستم،لطفا خیلی سریع باهام تماس بگیر،کار واجبه و سیم کارتم اعتبار نداره!

من همیشه نگران هم فکر می کنم یعنی چی شده؟! آخه یه دوست نسبتا صمیمی دارم که با این خانوم همشهریه و من با خودم می گم نکنه واسه"ف" یا خانواده اش اتفاقی افتاده؟!

دارم کم کم با دوستم خداحافظی می کنم که همون شماره یه Missed call می اندازه..با دلهره شماره رو میگیرم.بعد از سلام و کلی متهم کردن من به اینکه بی معرفتم و بی وفا (درحالی که از سال 83 که فارغ التحصیل شده 3 بار با هم حرف زدیم که 3 بار رو هم من برای احوالپرسیش زنگ زدم!) می گه ما شمالیم،می خواستم ببینم اگه تو هم اونجایی ما بیایم خونه مامانت اینا، چون هتل و مسافر خونه تو آستارا گیرمون نیومده!3 تا خونواده هم هستیم و خیلی خسته ایم!

من که یادم میاد مامان بابای بیچاره ام خودشون مهمون دارن می گم من به پدرم زنگ می زنم ببینم می تونه براتون جایی توی مهمون سراهای ادارشون جور کنه یانه.بابا می گه متاسفانه چون تعطیلات همه جا پره.خودشون هم کپورچال هستن،بابا می گه می خوای برگردیم رشت و متظر دوستت بشیم؟ می گم نه آخه جا نمی شین تو خونه!

نتیجه گیری اخلاقی: از هرگونه انتقال و زندگی در شهرهای توریستی بخصوص شمال خودداری کنید!