این روزها آن طور نیستند که دوست دارم بگذرند،پرم از دل نگرانی...بهار نیست و آفتاب ندارد،حوصله چراغ روشن کردن و گپ زدن هم ندارم...دوست دارم تنها باشم.
فقط دلم می خواهد دراز بکشم زیر پتو و قصه بخوانم و یا به روزهای بچگیم فکر کنم،نهایتش خیلی جدی بشوم و به انتقادات وارده ام فکر کنم و غصه بخورم...
کاش زودتر این حال و هوا بگدرد و بهار بیاید .
.....
پ.ن:تازگی فهمیده ام دستم هیچ نمک ندارد!
عزیزم چقدرب گرفته و غمگینی . امیدوارم که زودترحالت خوب بشه .
شاید از همین قضیه نمکه که دلت گرفته.
ولی مانلی چقدر شبیه منه حالت دلنگرانیت!
سلام خانوم خانوما...
دست من هم نمک نداره... لامصب
این حال و هوات هم به خاطر ... نمیدونم برای چیه؟ اومدم یه چی بگم! گفتم نه... من که نمیدونم چه خبره؟
با براتیگان می تونی الان کلی کیف کنی گفتی داری رویای بابل رو می خونی؟یک بابل برای خودن درست کن:)
منم دلم آفتاب میخواد شدیدا!!
سلام عزیزم. منم دلم تنگ شده. بالاخره سرماخوردگیت خوب شد؟ چرا گرفته دلت؟
ای بابا. چرا آخه؟
ااا پس فقط من نبودم که مرده شده بودم از این سرماخوردگی لعنتی؟! :)
ناراحت نبینمت عزیزدلم ..... کاری از دستم بر میاد عزیزم ؟ .... امیدوارم روزهات دوباره شاد و آفتابی بشه .... دوستت دارم .