چه اتفاقی مگر باید بیفتد،یا چطور باید بگذرد تا زندگی را دوست داشته باشم؟
مگر نه که این روزها یک تنهایی مخصوص دارم، و هی بخودم نگاه می کنم؟ انقدر که توی یک کوچه خلوت راه میروم و promise تریسی چاپمن را گوش میکنم و با صدای بلند همراهش میخوانم ؟ و فکر می کنم چقدر صدایش را دوست دارم؟و سر ظهر برای بار هزارم به امیلی پولن و زندگی اش نگاه می کنم و بخودم می گویم چطور می شود انقدر ساده،خوب و عاشق بود؟
یا اینکه همراهت میروم به ساده ترین مکانها ، میدان تره بار یا سوپرمارکت محبوبمان و خرید میکنم؟و به این فکر می کنم که پس فردا تنها بیایم و برایت لیموی شهسواری بخرم؟مگر یادم می رود که باهم توی ماشین نامجو گوش می کنیم و من به شوخی عقاید نوکانتی را می دهم به تو و شقایق نورماندی را برای خودم نگه می دارم؟
و مگر نه که هی لیست می نویسم و جدول کارنما می کشم و خیال پردازی می کنم با آن روان نویس نارنجی دارم جلوی همه موارد تیک می زنم؟
مگر نگران پیاز لاله هایی که از گچسر آورده ام و مامان کاشته نیستم؟ مگر فکر نمی کنم که کسی باید جلوی این بهار عجول را بگیرد تا سروقت برسد و ما روز اول فروردین شکوفه داشته باشیم و شب چهارشنبه سوری حتما زیر باران خیس شویم؟
چطور باید بشود مگر، تا زندگی و این روزها را دوست داشته باشم؟