شبه و دیر وقت. توی یک پیتزافروشی بزرگ و شلوغ هستیم.گاهی با هم حرف می زنیم و من گاهی مردم رو نگاه می کنم.همیشه از این کار لذت بردم.دوست دارم آدم ها رو نگاه کنم..به حرف زدن و خندیدن و نگاهشون دقت کنم.گاهی یه چهره ناخودآگاه رازی با خودش داره و یا حس عجیبی رو منتقل می کنه..جوری که داستان سرایی می کنم و خودم اون حضور چند لحظه ای رو ادامه می دم.
روبروم خانومی نشسته که به نظر من خیلی زیباست.دختر کوچولویی هم داره که اونم خیلی ملیحه و من همش دنبال شباهت هاش با مادرش می گردم.
میز کناری اونها هم دختر و پسر جوانی نشسته ان.دختر صورت عجیبی داره...احساس می کنم پسر خیلی براش ارزشمنده.خیلی می خندند و حسابی سرحالند.
یه جفت دیگه هم درست کنار ما هستند.. حین حرف زدن لبخند کشداری بهم می زنن.تماشایی و لذت بخشه.
میز پشت ما نوزادی دارند که بحدی کوچولوست که انگار همین حالا از بیمارستان به رستوران آمده..گاهی گریه می کنه و صدای ظریفش توی اون همهمه گم می شه.
ما هم این میانه دنیایی داریم.همسرم اتفاقات روزش رو با آب و تاب برام تعریف می کنه و منم لبخند زنان گوش می دم.خیلی گرسنه ایم و توی شلوغی انتظارما طولانی می شه و در نتیجه حرفهامان زیاد.
موقع رفتن از پسر کوچولوی دم در طبق معمول 3 تا اسکاچ می خرم که همیشه توی کشو آشپزخانه انبار می شن.می دونم چیزی به اون نمی رسه و شاید جزیی از شبکه ای باشه و ...اما مهم اینه که نگاه و صورتش مقاومت ناپذیره و ما همیشه تسلیم !
برمی گردیم و من فکر می کنم چندین و چند دنیای رنگارنگ با غم ها و شادی ها و دلهره های متفاوت و شبیه زیر سقفی جمع شدیم تا لحظاتی از زندگی همزمان و هم مکان باشیم.
اسرار آمیز و دوست داشتنی است...
من از تماشای مردم لذت میبرم
اینها همه که گفتی ، یعنی زندگی.
برات ایمیل زدم. میلت رو چک کن لطفا.
فکر کن اگه می شد یه جوری بفهمی که توی مغز هر کدوم چی می گذره چقدر جالب می شد.
نه گندم جون برای من تا همین جاش کافیه...اونجوری جهان جای نا امنی می شد و خودی باقی نمی موند.
چه قدر از سبک نوشته هاتون لذت بردم ... راستی با هم در مراسم خاکسپاری بامداد بزرگ شرکت کرده ایم .... همان روز من کلاس های مهم دانشگاه را نرفتم و از زیر پل سیدخندان تا بیمارستان هیچ ماشینی نیود از انبوه آدم ها ... پیاده آمدم و اشک ریختم .... بی خود نبود که از شاملو می هراسند همان که ورد زبانش بود : هرگز از مرگ نهراسیده ام اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
منم همیشه تو شلوغها دوست دارم به این چیزا فکر کنم.
ممنون عزیزم بابت تبریکت. بات احساس نزدیکی میکنم.
من همیشه رستورانای شلوغ رو دوست دارم و از دیدن مردم لذت می برم.
آخی
اون نی نی که میگفتی تو پیتزا فروشیه را خیلی دوست دارم ..
راستی من هیچ وقت اسم تو را واسه خودم تلفظ نکردم تا چند وقت پیش که اسمو شنیدم و دیدم چقدر اسم قشنگیه تبریک میگم بابت این اسن خیلی خوشگله