امروز شرکت نرفتم.(خوب کارآموز شرکت دایی بودن مزایایی داره که یکیشم اینه!;) (
حدود ساعت 8 با صدای تلفن بیدار شدم.ایوب بود که زنگ زده بود تا بگه چون برف میاد نرو خرید و صبر کن تا عصر با هم بریم.
اون وقت من تازه فهمیدم ما که خواب بودیم،آسمون شهر بزرگمون بیدار بوده و تصمیم گرفته برامون جشن بگیره.
بچه های دبستان روبروی خونه،شاد شاد با لباسهای رنگارنگ روی برفها می دون،بازی می کنن، و خاطرات منو برام زنده می کنن.
...
سعی می کنم تند تند خاطرات تلخ زمستان شوم و بسیار سرد 68 رو از ذهنم دور کنم و بیام جلوتر.مثلا حدود سال 70 یا 71! کلاس پنجم دبستان هستم.برف سنگینی باریده و مدارس تعطیل شدند.
بابا هم زود برگشته و مشغول پاک کردن برفهای پشت بامه.من با خواهر کوچولو ،آزاده، ناهید و شاید علی و هانیه(این دو تا رو مطمئن نیستم که بودن یا نه) توی کوچه تمیز و بن بستمون میون برفها می دویم و صدای خنده هامون همه جا رو پر کرده. به هم گوله برف می زنیم و آدم برفیهای کوتوله و کج و کوله می سازیم.شادیم که مدرسه تعطیله،همه کنار همیم و مامان آش رشته پخته تا سردی هوا رو برامون کم کنه.
شب برف ادامه پیدا می کنه.خونه مادر بزرگم هستیم.به رادیو گوش می دم که فردا رو هم تعطیل می کنه.خوش خوشم.
یک گربه با چند بچه گربه خوشگل توی صندلی عقب ماشین دایی خوابیدن و ما دلمون نمیاد بیرون شون کنیم.
خط کش بیست سانتی متری ام رو بر می دارم و می رم تا برفهای جمع شده در حیاط خونه مادر بزرگ و دایی رو که اون روزها همسایه روبرو بودیم اندازه بگیرم و تعجب می کنم چرا اندازه ای که گرفتم با اعلام هواشناسی یکسان نیست!
...
سال 76 است و من دوم دبیرستان.سرویس مدرسه من و آوا رو جا گذاشته و با کلی دردسر حدود 9 می رسیم مدرسه.خوب یادمه که کلاس ادبیات داشتیم.داریم از حیاط رد می شیم که بریم کلاس.(البته بعد از کلی دردسر و قسم خوردن و زاری کردن برای ناظم که ما از سرویس جا موندیم و توی این هوای عجیب با دوست پسرمان نبوده ایم!!.) من می خورم زمین و روی برفها ولو می شم.بشدت می خندیم.خنده هامون تمامی نداره.
...
سال 81 است.توی همون شهرم البته دانشجو و در حال زندگی در خوابگاه.چون خانواده به شهر دیگه ای رفتن.
با بچه ها شال و کلاه کرده ایم و من دوربینم رو برداشتم و به سختی تلاش می کنم تا گروه بچه هایی رو که می خوان بیان و تو برفها عکس بگیرن هماهنگ کنم...می ریم و الان عکسهای زیبایی از اون روز داریم.
...
زمستان 83 است.دی ماه.من توی امتحاناتم اما ایوب فارغ التحصیل شده.با وجودی که امتحان سختی دارم از با هم بودنمون نمی گذرم.می ریم و پیاده توی برفها راه می ریم.می ریم به پارک کوچیک پاتوقمون و کلی برف بازی می کنیم.روز خوشی که همیشه ازش یاد می کنیم.
...
سال 83 است.من فارغ التحصیل شدم و برگشتم خونه،به شهر شمالی مامان و بابام! برف بی سابقه ای می باره که در تاریخ اون شهر مثلش نبوده،همه جا تعطیله و حمل و نقل عمومی مختله. 3 یا 4 شبانه روز بی وقفه باریده، و خیلی از خونه های محله های قدیمی شهر تاب نیاوردن و خراب شدن.بحران بوجود اومده.مردم شهری که همیشه بارانی بوده و برف چندانی ندیده ان غافل گیر شدن و حتی یه پارو ساده برای برف روبی پشت بام ها ندارن...ایوب مدام یواشکی زنگ می زنه و احوالپرسی می کنه و می گه نگرانمه.بهش اطمینان خاطر می دم.برق و آب هم قطع می شه.بابا برای هماهنگی گروه راهداران رفته تا اونایی رو که تو جاده رشت-قزوین گیر کردن رو نجات بدن...تنها اون روزها بود که دلم می خواست برف باریدن تموم بشه.فقط همون یه بار.
...
همه دور هم نشسته ایم،بابا صحبت می کند ما گوش می کنیم ،گاهی حرف می زنیم.سر موضوع جالبی که صحبت آغاز شده همگی با هم اختلاف نظر داریم.
سارا و ایوب مثل هم می گویند،من و بابا مثل هم و خواهرکم گاهی با ماست و گاهی نه!همه می گویند و یاد می گیرند و لذت می برند...
تو اما این میانه نیستی،مثل همیشه در تلاشی.تمام روز را درتکاپو بوده ای تا روزهایی را کنارتان هستیم دلپذیر کنی.بهترین غذاها را می پزی،همه جا را به بهترین شکل تمیز کرده ای و آراسته ای(که ما همه را بهم می ریزیم).از باغچه کوچکی که به برکت دستهایت سبز شده،سبزی تازه می آوری،و در فکر تدارک آنچه هستی که توشه راه و سوغات به ما می دهی.
با ذوق و شوق بسیار همه چیزهای تازه خانه را به من نشان می دهی و از همه آنهایی که مدتهاست ندیده ام برایم حرف می زنی.حرکاتت مثل همیشه معصوم و مهربان است.
من چکار کرده ام برای تو؟ با بی حوصلگی پیشت آمده ام و اصلا کمکت نکرده ام.ذهنم درگیر دل مشغولی های خودم هست و تورا نمی بینم انگار.تنها بعد از تلنگری که خوردم از جمع جدا شدم و ساعتی را پیشت بودم.
من در برابر این همه بزرگی و بخشندگی هیچ به تو نداده ام جز دل نگرانی...من دختر خوبی برایت نبوده ام مادر!برگشته ام،دلتنگت هستم و وقتی به تو فکر می کنم اشکهایم سرلزیر می شوند.
نمی دانم می دانی یا نه؟ نا مهربانیم از این نیست که دوستت ندارم و نمی بینمت،از این است که مثل تو زیستن را زندگی نمی کنم،زیستن را حرف می زنم یا فکر می کنم...
دیشب دعا کردم برای خوش بختی خودم و خواهرم،برای سلامتی بابا ولی این بار نه بخاطر خودمان ،فقط و فقط برای شادی تو و برکت شادی آرام و مقدس تو.
جمعه شب همراه خانواده داییم شب یلدا داشتیم.اما عید قربان خوب نه!
راستش رو بخواهید اصلا حس خوبی ندارم که عید مذهبی محبوبم یعنی قربان برام کمرنگ شده..
همیشه عاشق ابراهیم و ایمان و قربانی کردنش با اون شجاعت بودم ولی امسال اصلا توی این حس و حالا نبودم.من آدم مذهبی نیستم اما برام قربان یه شور خاصی داشت..
غمگینم که می گم داشت..ایمان من شامل خدا می شه و یه سری آدم که در این زمینه دوست دارم..ابراهیم رو دوست دارم هنوز..
شاید این فضا محصول فشارهای اجتماعیه و یا تاثیر دیگران،اگه اینجوره خودم رو باید از دایره بقیه بکشم بیرون.
..........
صاحبخونه ما هنوز تکلیف ما رو روشن نکرده،نه می گه که با شرایط ما موافقه و نه صریح می گه باید تخلیه کنیم.با وجود همه خوش بینی ای که داشتم،الان دیگه خودمو رفته فرض می کنم و دایم دارم تو ذهنم برنامه های اسباب کشی رو می ریزم.حس و حال مرتب کردن و رسیدن به این خونه رو هم از دست دادم.
..........
با وجود همه مرارت هایی که برای چند کیلو کاهش وزن کشیده بودم،5/2 کیلواش رو با بی مبالاتی برگردوندم.دایم دارم خودمو سرزنش می کنم و می خورم!
..........
تمام مدت سردمه،همه رادیاتورها روشنن و بازهم بی فایده است،بنابراین با وجود اینکه یه شهروند خوب!"باید در مصرف گاز صرفه جویی کنه" من امشب فر رو یه مدت روشن نگه داشتم تا خودمو گرم کنم.
برای اینکه از عذاب وجدانم کم کنم ،یه کیک هم پختم!
..........
دوستی دارم که با وجود فامیل بودن دوسته و برام عزیز.
شرایط خانوادگی و از دست دادن پدر و تنها بودن مادر و همراه نبودن خواهر و برادرهاش باعث شده تا فرصتهایی رو که برای داشتن یه همراه و همسر تو زندگی تا بحال داشته از دست بده..
بسیار هم موجود سخت گیریه در این زمینه و بشدت احساس تنهایی می کنه،دوست دارم کمکش کنم اما نمی دونم چطور..شما ها چی؟
..........
برمی گردم پیشتون..،منتظرم باشید.