همیشه مخالف این بودم که به قومیتها برچسب بزنم.بنظرم خیلی بی انصافیه.توی هر شهری و میون مردمان هر قومی خوب و بد و از هر سنخ آدمی پیدا میشه،اما به این هم معتقدم که اهل هر جا هستیم سعی کنیم نمایندگان شایسته ای برای هویتمون باشیم.امیدوارم دوستای نازنین آذری ناراحت نشن اما دو تا همکار آذری دارم که با رفتارهاشون همه رو به ستوه آوردند و باعث شدن بین همکارهای دیگه تلقیها و برداشتها و تعبیر و تفسیرهای غلط رایج در مورد ملت آذری مرتب تکرار بشه.
یکی از اونها مدیر ماست که در تظاهر و پاچه خواری واقعا لنگه نداره و اون یکی آبدارچی ماست که خیلی قلدری میکنه.نکته آزاردهنده تعصب عجیب این دو تا روی همه،بطوری که ما در حضور حضرت آبدارچی اصلا جرات نداریم راجع به مسائل کاری با رییس محترم صحبت کنیم،بالافاصله ایشون با صدای بلند خودشو وارد ماجرا میکنه و میگه من روی آقای پ تعصب دارم.از اون طرف هم خودش بشدت شلخته و کثیفه و هیچ کاری انجام نمیده و تذکر و گله و شکایت ما به مدیر اصلا مورد توجه قرار نمیگیره.
این مدیر و آبدارچی عزیز حتی روی مشتریهای آذری هم تعصب دارن و در مورد اونها از ما توقعات عجیب و نامعقول دارند(محل کار من بانک هستش.)خلاصه اینکه جو خیلی آزاردهنده ای بر محیط کار حاکم کردند و آرامش مثل زمان رییس قبلی دیگه وجود نداره.
من میدونم آذریهای فراوانی برعکس این دو تا وجود دارند اما توی کشورهایی مثل کشور ما با ترکیبات نژادی گوناگون مسلما حساسیتها بالاست و هر حرکت و رفتار نابجای ما بنام میلیونها انسان هم نژادمون تموم میشه!
کاش قدری بیشتر مواظب باشیم،بخصوص وقتی در شهر دیگه سفیر نام و نشان یک قوم شدیم!
همیشه در دوستی یک روش داشتم،میان دوستانم یک سوگلی وجود داشت و بقیه تقریبا برایم وجود نداشتند.همیشه عمق دوستی ام با یک نفر بیش از حد زیاد و شاید با دیگران بیش از حد کم و از بعد سختگیرانه کمی نامهربان بود!
در یکی دو سال گذشته تغییر کرده ام و روش دیگری را انتخاب کردم،بماند که این تغییر حاصل مرارتهای طولانیست!
تلاش کردم آدمهای بیشتری وارد دایره دوستانم بشوند و در عین حال هیچ کدامشان به اعماق انتهایی روحم راه پیدا نکردند،اما با هر کدام قسمتی از وجودم را شریک شدم.راستش نتیجه خیلی متفاوت بود،از محبتها و زخمهای عمیق حالا رسیده ام به نامهای متعدد و شخصیتهای متفاوتی که دلتنگشان میشوم و همراهشان میخندم و حرف میزنم و یاد میگیرم.
باورم نمیشود چطور آدمهایی را میشناسم که از هفت سالگی همین کار را میکردند و برای من یاد گرفتنش بیست و هفت سال طول کشید!
شاید هر کسی تیزهوشی ها و کندی های خاص خودش را دارد!
نمی دانم فقط منم که اینطورم یا کسانی دیگری هم هنوزمثل منند!
اینکه صبحها وقتی خیابانها کم کم دارند شلوغ میشوند تا پایم را میگذارم بیرون،تا از هوای فضایی بنام خیابان تنفس می کنم تمام حال و هوای سال 88 تهران انگار می دود زیر پوستم...
از هر کجا که عبور می کنم،تمام اتفاقاتی که در آن نقطه افتاده برایم زنده می شود،حالا فکر کنید چه حالی دارم هر صبح وقتی مسیر عبورم همان خیابان بلند معروف است
هر روز کار می کنم،میخوانم،عصبانی میشوم،غذا میپزم،حتی با آنهایی که دوستشان دارم میخندم اما بازهم دلم در انتظار حادثه ایست...
شاید بیماری ناشناخته ای باشد !
پ.ن:گل نیلوفر کاشته بودم،بزرگ شده بود و همه بالکنمان را سبز کرده بود اما دریغ از یک دانه گل!این روزها قدری خنک تر است و دو روز است با شادی فراوان می بینم غرق غنچه و گل شده.
به فال نیک میگیرم...