به طور خیلی ناگهانی ، تصمیم گرفتیم تعطیلات رو بریم به شهر مامان بابای من.خوب بود.دیدار مامان بابای مهربون و خواهر بلا...
برای ایوب هم مقداری بحث و خنده و شوخی و البته جبران کمبود خواب.
مامان باندازه مصرف یه سال یه خونواده پر جمعیت انواع ترشی بهمون داد.
مامان بزرگم هم با ما برگشت تهران، خونه خودش.
به خونه خودمون خیلی عادت کردم.با وجود اینکه اونجا منبع صفا و محبتیه که از همه سو سرازیر می شه، اما من توش احساس مهمون پیدا کردم و راحتی "خونه خود آدم" رو اینجا دارم دیگه.
..........
21 و 22 مهری که گذشت چهارمین سالگرد اولن دیدارهای ما بود. روزهای قشنگ ، با حس و حال و هوایی که می دونم تا آخر عمر یاد آوریش دلم رو می لرزونه.جریانش هم خیلی مفصله که شاید یه روز اینجا نوشتم.الان که حسش نیست;)
بعد از اون روزهای خوب و بد زیادی داشتیم...اما من همیشه امیدوارم و تلاش می کنم برای بهتر شدن.این خودش خیلی عالیه.
..........
نمی دونم چرا وقتی می خوام مثبت فکر کنم و نیمه پر لیوان رو ببینم فکر می کنم دارم حماقت می کنم.! یکی بیاد منو روشن کنه!!!
خوش بگذره...درباره اولین دیدارهاتون هم بنویس...من که الان پشیمونم چرا حس و حالم و موقع همون اولین دیدارها ننوشتم ..هر چند یادم نرفته و نمی ره ولی اگه نوشته بودم ...خوندنش الان یه دنیا بود...
نگاه کردن به نیمه پر هنره...
من که هنوز خودم این حسی و که میگی به این شکلش تجربه نکردم ولی خیلی ها رو دیدم که وقتی ازدواج کردن دیگه بعدش حس مهمون بودن و توی خونه پدریشون دارن
تو حالت خوبه؟..خبری ازت نیست...