گیریم نسبتش چندان نزدیک به نظر نیاید: دختر دایی بابا، اما خوب مگر می توانم
فراموش کنم که روزهای غریبگی توی خوابگاه می آمد و دل من و ده دانشجوی ترم اولی دور از کاشانه را با محبت و
غذاهای خانگی معرکه شاد می کرد؟
یا می توانم فراموش کنم چقدر خوش خنده بود ،مهربان و غم خوار کل فامیل ؟ و با
حداقل امکانات، یکدانه دختر بیست و چهار ساله اش با اعتماد به نفس بی نظیری که او
داده بودش الان دانشجوی دکترای بهترین دانشگاه است و زبانزد همه؟
یا خاطرات همسایگی بچگی و هم بازی بودن با دخترش،خنده ها و کنار هم بودن ها
را؟
و بدتر از همه مرگ بخاطر سقوط از روی چهار پایه ،موقع خانه تکانی عیدش را؟
فراموش می کنم ، می دانم! مثل همه و مثل همیشه! اما رفتنش من را چند روزی از
سطح به عمق می برد و تکانم می دهد...
دلم می خواهد فریاد بزنم آهای کل اهل عالم! یک غافلگیری
عظیم،در کمین ما و عزیزانمان است! زندگی را دریابید! |