کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را...

خیلی دردآور است که احساسات سرکوب شده و مجروحت،از روزگار بعیدی،به دوری مثلا ده سالگی خودش را به دیشب برساند و به شکل جمله ای از زبانت سرازیر شود،بلکه التیام پیدا کند...بعد نه تنها اینطور نشود بلکه عزیزت برنجد بابت جمله ای که واقعا جز خودت برای کسی توجیه نمی شود و حتی تمام ظهر زمستانی غرق آفتاب امروزت را که می توانستی تویش بخندی به گند بکشد!

باز شکر که تو خوبی و بزگوار،مهربانی، و تنها کسی هستی که در تمام زندگی بی دریغ بی دریغ حتی اگر نفهمیدی ام کنارم ماندی.

دوستت دارم،اما می دانم این جمله کوتاه با تمام بزرگیش جبران کاستی هایم را نمی کند.

.....

احساس می کنم احتیاج به تغییرات زیادی دارم.نباید هدر بدهم این روزهایی را که خیلی قیمتی اند و زیرکانه و تند از زیر دستم در می روند.

.....

پ.ن1:ما یک خانه پیدا کرده ایم که به نظرمان مناسب است،اگر عصر یکشنبه آینده مذاکرات نهایی با مالک محترم به نتیجه برسد،طولی نمی کشد که جابه جا خواهیم شد.

پ.ن2: خبر عروس شدن این خانوم مصمم بسی به کام من شیرین بود.