اصلا انگار نه انگار که من توی یه شهر با کوههای بلند که بارون اونها رو تبدیل می کرد به یه معجزه ای از بنفش و زیتونی بزرگ شدم! اصلا انگار نه انگار که چند سال از عمرم رو محسور بودم تو کوههای پوشیده از جنگل های سبز و وحشی! اصلا انگار نه انگار که تو این شهر وقتی به زبان مادری حرف می زنم چشمهایی منو نگاه می کنند! من وقتی تو رو می بینم احساس می کنم همه چیز ممکنه ،یه جور ریاضیات بی منطقی به ذهنم حکمفرما می شه که می گه من یه روز روی قله ات خواهم بود. آخه احساس می کنم تو مثل یه ستون محکم کشور پر طلاتم و شناور منو نگه داشتی. |