فکر می کنم پنجاه و پنج یا شش ساله باشد،با کله تاس و صورت تیره،با یک شوخ طبعی ظریف و بی نظیر.من که تنها مهربانی و خوبی دیده ام.خیلی بیشتر از یک دایی مادر.شاید نزدیک به دایی خودم. با همسرش که داستان جالبی برای ازدواج دارند بگو مگو زیاد داشته اما اوست که این روزها بیشتر از همه اشک می ریزد. پسر دومش که همسن و سال من است - همیشه مرموز و آرام و تودار- حقوق کامل آبان ماهش رانذر پدر کرده. دکترها گفته اند توده توی معده خونریزی دارد.سلول های سرطانی مری را هم در برگرفته اند و باید هر دو عضو را برداشت. البته نتیجه کاملا روشن آزمایشها یکشنبه 26 ام آماده است. همه در انتظارند که شاید معجزه توی قصه ها یا داستانهای موفقیت مجله خانواده اینبار در فامیل ما تکرار شود. ..... خیلی عجیب است.مثل تمام وقایع دیگر زندگی،اینکه سلول هایی از تن خودت یاغی بشوند و تکثیر بی رویه کنند و بجان سلول های سالم بیافتند. خیلی عجیب و وحشت آور است که ناگهان غافلگیر شوی با این مجموعه سلول ها و احساس کنی پایان نزدیک است. از همه غم انگیز تر این است که در چنین لحظه هایی زندگی مثل یک معشوق عشوه گر زیباتر از همیشه جلوه می کند، با همه جزییات ریز و کم اهمیت و شاید ملال آورش. |