نیمه خالی لیوان

زندگی در جریانه.روزهای بیست و هفت سالگی من با شتاب تمام میگذرن و تموم می شن،بی خیال نسبت به اینکه من این روزها کمی آشفته ام و دنبال آرامشی هستم تا بفهمم کجام و باید چیکار کنم.

هنوز یاد نگرفتم در زمان حال زندگی کنم و دلشوره های آینده رو بزارم برای وقتی که تبدیل به "حال" شدن.

نمی تونم به بیکار شدنم فکر نکنم،که خوشبختانه این یکی مربوط به اکنون منه.نمی تونم به دعواهای پدر و مادر همسرم قهر اومدن  مادر شوهر پنجاه و دو ساله ام و برنامه هایی که هرروز بدون اینکه از من بپرسه می ریزه فکر نکنم و حتی فکرم رو توسعه ندم به این فکر نکنم که اگه بخواد قهرشو همیشگی کنه زندگی ما به کجا می کشه.

نمی تونم به این فکر نکنم که آیا همسرم قدر این روزهایی که دارم آشوب خونواده شون رو تحمل می کنم خواهد دونست یا نه.

نمی تونم به این فکر نکنم که الان می تونستم عروسی باشم و خوش بگذرونم،اما به خاطر برنامه مادر شوهرم نرفتم و اون هم الان برنامه دیگه ای داره و اینجا نیست. شوهرم مجبور شده برای تحویل پروژه سرکار باشه و من روز تعطیلم رو تنها با یه عالمه فکر و خیال می گذرونم.

چرا انقدر مثبت فکر کردن،منفی ها رو دور ریختن و در زمان حال بسر بردن سخته؟ اصلا چرا من باید این همه بقیه رو درک کنم اما کسی این زحمت رو بخودش درباره من نمی ده؟!