دو پیکر

دیروز خیلی بی حوصله بودم. احساس نا امیدی می کردم.از اون روزهایی بود که تحمل هیچی رو نداشتم.هیچ کس،هیچ چیز،هیچ کار...حتی دلم می خواست دست و پام رو بکنم و بندازم دور.می خواستم یه جای خلا مانند خنک باشم.احساس سبکی و سکوت و بی خیالی بکنم و همین!

احساس می کردم چقدر از تابستان و گرمای کشنده اش متنفرم.با خودم می گفتم اگه خدا بودم این فصل رو با دکمه Delete رایانه مرکزی ام از گردونه زمان حذف می کردم!

فکر می کردم اگه 19 ساله بودم و دوباره کنکور می دادم به حرف پدر تو انتخاب رشته گوش می دادم،و اون رشته مزخرف بی بازار کاری رو که دوست داشتم نمی خوندم تا حالا انقدر دردسر نمی کشیدم.

تصمیم گرفتم کتاب اوریجینال فیزیولو‍‍‍‍جی چاپ آمریکا رو تو حراج کتاب بفروشم تا دیگه دلم رو نلرزونه!

یاد مدیر اداری شرکت قبلی افتادم و دلم خواست جواب چند تا حرفش رو بدم!

بعدش به شوهرم فکر کردم.چرا این کار رو نمی کنه؟ چرا اون کار رو می کنه؟!از فلک نالیدم که چرا از فردا تو این اوضاع باید مهمون داشته باشم.

برای سومین روز متوالی ناهار درست نکردم..یه ساندویج مسخره بدرد نخور خوردم.و خوابیدم

......

بیدار که شدم گرسنه بودم.سبک تر بودم و مانلی مهربان تر و صبور تری در من بیدار شده بود.یواش باهام صحبت کرد..سعی کرد مانلی معترض رو آروم کنه:

تابستون با وجود گرما همیشه در تو اون حس زیبای توصیف ناشدنی رو هم بیدار می کنه: شن ها و صدف ها..

یادته پارسال اول مرداد تازه یه رشته تازه رو شروع کردی؟هنوز1سال نشده و تو کلی تجربه بدست آوردی..تجربه های تازه تو راهن..تازه برنامه جدیدی که داری..یادت رفته؟!

کتاب "اکرت و رندال"..خوب دوستش داری.بزار باشه.شاید یه روزی بازم...

مدیر اداری رو ولش کن..اون هم ذاتش خوب بود..جور دیگه ای یاد نگرفته بود..نمی دونست.

خودت خوب می دونی شوهرت چه خوبی های بزرگی داره..و چقدر برای بهتر شدن و رشد همراه هم جلو اومدید.

مهمون ها هم زودگذرن.و تازه بی آزارن.وهیچ وقت بدت رو نخواستن،محبت ها همیشه کفه سنگین تری داشتن.

نمی خوای یه غذای خوشمزه یا جدید بپزی؟

......

و من امروز کلی هم صحبت مادر شوهرم شدم،امیدوارترم ،برنامه هام رو با سرسختی می خوام که دنبال کنم،و بهترین قورمه سبزی عمرم رو پختم.