بیکار شدن و ماندن در خانه،یعنی دوباره ذهنی مشوش داشتن در نتیجه وقت زیاد!یعنی یک روز طولانی در پیش رو برای فکر کردن و گیر دادن به تمام ریزه کاری های زندگی! و حتی روزی چند بار فکر کردن به برگه انتخاب رشته دانشگاه و افسوس برای اشتباه های گذشته! و همین طور یعنی موکول کردن همه کارهای خانه به دقیقه 90! کف اتاق نشسته ام و دوربرم پر از روزنامه های مملو از آگهی استخدام است که با ماژیک صورتی های لایت شده..تند تند زنگ می زنم و آدرس می نویسم. من باید خوب باشم! ..... امروز اما اتفاق خوبی هم افتاد.در شرکت قبلی همکاری داشتم که آقای جوانی بود متولد 63 و متاهل. صبحها و عصرها مسافر کشی می کرد برای خرج زندگی و در شرکت هم آبدارچی بود برای کرایه خانه. پسر خوب و محجوبی بود که می فهمید کی تشنه هستیم و به دادمون می رسید! روزهای زیادی بود که دلم می خواست بهش بگم بهتر نیست حرفه ای یاد بگیری تا پیشرفت کنی؟ بعد از انحلال عجیب غریب و مشکوک شرکت(که حوصله ندارم درباره اش بگم!) بهش گفتم بهتر نیست کمی کامپیوتر یاد بگیری؟ درباره اش با دایی ام حرف زدم و قرار شد اگر کمی اپراتوری کامپیوتر یاد بگیره،توی شرکت اونها مشغول بشه.امروز رفت مصاحبه و از فردا مشغول خواهد بود.دایی مهربونم هم خودش قراره کامپیوتر یادش بده تا کم کم منشیشون بشه. وقتی یادم می افته که هفته پیش با ناراحتی گفت:"چجوری به خانومم بگم بیکار شدم؟" خیلی ذوق زده می شم که امروز به همسرش می گه دوباره از فردا می ره سرکار. دایی جون،آقای "ف.م" ممنونم! |