مقصر...مقصرها

از سال سوم دانشگاه با هم دوست شدیم.اهل یه شهر کوچولو و پرت افتاده این آب و خاک بود.

مرموز و تودار بود،مهربون و کم حرف و در نهان با احساس. خیلی باهوش و خوش فکر.

می شه گفت زیبا بود،با چشمهای درشت و معصوم.و خیلی خیلی لاغر.

بهش علاقه مند بودم و می دونستم دوستم داره.شبهای سال آخر خوابگاه رو هر شب تو اتاق اون گذروندم. با هم می تونستیم شاد باشیم و حرف بزنیم و همو بفهمیم که کم امتبازی نبود.

کم کم فهمیدم با پدرش مشکلات زیادی داره.از اون مردهای سنتی و سختگیر که با این جلوه در محراب و منبر،خلوت های آنچنانی داشت.مادرش هم بی سواد بود و ناشنوا،با زحمت و رنج همیشگی.

سه خواهر بودن و یه برادر که با کلی نذر و نیاز صاحب پسر آخری شده بودن.

من دیگه از خوابگاه رفته بودم که یه روز خبرم کرد که با پسری از هم دانشکده ایها آشنا شده و قدم گذاشته به روزهای آبی عشق.برای دوستم خوشحال بودم.از اینکه شادی و آرامش عشق رو تجربه می کنه.

چند بار تونستیم در رفت و آمدهای من همو ببینیم.مدتی بعد فهمیدم داره تلاش می کنه موافقت پدرش رو برای ازدواج جلب کنه و افتاده تو دردسر.

اما بدتر از این وقتی بود که فهمیدم برادر کوچیکش که 17 سالش بیشتر نیست رو به جرم بازی در یه فیلم پورنو گرفتن و محکوم شده به اعدام.باور کردنش انقدر سخت و دردناک بود که دو شب بیدار بودم.

یاد حرفاش می افتادم.پدرش زنهای خراب رو می برد به انبار محل کارش.مادرش کاری نمی تونست بکنه.همین برادر موظف بود توی مغازه باشه و وقاحت پدر رو ببینه.گاهی وقتها که از پدر پول می خواست شب از خونه بیرونش می کرد.

وهمه می دونستن پدر اوضاع مالی اش روبراهه.

خوب پسرک رفت دنبال اینکه تنهایی هاو زخمهاشو تو جمع به خیالش دوستانه آدمهای بی خیال درمان کنه.پسری که تابستونی رو خودش کار کرد تا برای مادرش ماشین لباسشویی ای رو که پدر برغم توانایی نمی خواست بخره،تهیه کنه،سر از یه باند فساد اخلاقی در آورد.

حالا حکم اعدام گرفته و منتظره ماه حروم تموم بشه تا اونم تموم بشه.یه عمر کوتاه ، یه عالمه رنج و بعد یه اشتباه و فرجام مرگ زود هنگام.

با دوستم حرف می زنم.غمگینه اما مثل همبشه سعی می کنه خوددار باشه و مغرور.می گه بخاطر این قضیه فعلا ماجرای ازدواجش فراموش شده و حالا حالا نمی شه مطرحش کرد.از هم دور هم هستن و اصلا همو نمی بینن.

پدرش تلفن رو جمع کرده و نمی زاره بیان بیرون.گاهی می تونه از فرصتی استفاده کنه و بیاد مخابرات.

یاد روزهایی می افتم که بعد از پیچیدن ماجرای برادرش ،به موبایلم زنگ می زد و من جرات جواب دادن نداشتم.

می گه می خواستم قبل از اینکه بقیه بگن خودم برات تعریف کنم.

نمی تونم بهش بگم من خودم باور دارم که برادر تو قربانیه.این تنها چیزیه که از ماجرا می فهمم.

پ.ن: معذرت می خوام سیاه می نویسم.ولی غم این ماجرا رو دلم باد کرده.