من اینجا هستم.

از جمعه تا دیشب سفر بودیم.رفتیم خونه مامان و بابای ایوب.خوب بود.خوشبختانه پدر شوهر و مادر شوهر من آدمهای بی عقده و مهربونی هستند،باهاشون بودن فقط محبت نصیبم می کنه و از بلاهای مرسوم در این زمینه بدورم!

..........

دوازده آبانی که گذشت دومین سالگرد ازدواج ما بود،باهم رفتیم یه رستوران هندی و با تندی و حرارت از این روز یاد کردیم!(البته چون قرار بود بریم مسافرت یکی دو روز زودتر)

..........

پنج شنبه گذشته با دعوت یک دوست قدیمی ایوب به یه جمع جالب دعوت شدیم،گروهی از فعالان جنبشهای دانشجویی سالها پیش(اون زمان که این جنبشها نفسی داشتند!)از یکی دوتا دانشگاه منجمله دانشگاه خودمون جمع شدن و قراره باهم جلسات نقد و جمع خوانی و ... داشته باشیم.به نظرم اتفاق بسیار خوبیه و شاید لازم...

..........

بادبادک باز رو خوندم.قصه اش طولانی و نفس گیر بود.می شه گفت من با ملتی باسم افغانستان آشنا شدم و دردشون رو بیشتر حس کردم...فیلمشو سفارش دادم و منتظر دیدنشم.( در این باره + و +)

..........

من شاید از اواسط هفته آینده بشدت و حدت شروع کنم به رزومه فرستادن...دعام کنین!

..........

بزودی میام...فعلا همین!