باورم نیست باز هم کنارمی...

پنج شنبه بود که رفتیم پارک ساعی...برسم قدیمی برای بدمینتون.

بعد از روزهای متمادی پر استرس ،بعد از روزهای تلخ (به شکل عمومی و خصوصی!) دیدم که تو می خندی و ستاره‌های چشمهایت برگشته‌اند،خوشحال‌ بودم...بعدش مامان و بابا آمدند،دایی و همسرش،بچه‌های نازنینش...شب آرامی گذشت...پدر و خواهر فردا مسافر بودند،با بابا همانجا خداحافظی کردیم..

.....

جمعه بود و من در تدارک ناهار که همیشه فکر می کنم جمعه ها باید مخصوص باشد.

تو رفتی از انبار برایم کاغذ چرکنویس بیاوری که تلفن زنگ زد و خبر رسید...نمی‌دانستم اسمش را بگذارم خبر بد،یا خوب! اینکه بشنوم ماشین پدر و خواهر واژگون شده،بکلی تخریب شده و از بین رفته و خودشان تنها چند خراش و کبودی دارند و کوفته اند و البته دست خواهرک شکسته!معجزه شده بود!

آنقدر توصیفی که از ماجرا می‌شنویم هولناک است که عنوانش قطعا خبر خوب می شود و من می مانم که چقدر باید بر خودم بلرزم و بترسم و شکر کنم؟!

.....

از شنبه تا امروز عصر بقدری دوندگی کرده ای و دنبال کارهای بیمه و انتقال لاشه ماشین بوده ای که آن 6 کیلو کاهش وزن اخیرت قطعا بیشتر شده و خستگی تمام صورتت را پوشانده.

 من مانده ام و یک تشکرو مباهات قلبی بزرگ بابت این همه بزرگواری و احساس مسئولیتت نسبت به دیگران،ممنونم که همیشه بهترین یاور خانواده ام بوده ای.