اصلا انگار نه انگار که من توی یه شهر با کوههای بلند که بارون اونها رو تبدیل می کرد به یه معجزه ای از بنفش و زیتونی بزرگ شدم!
اصلا انگار نه انگار که چند سال از عمرم رو محسور بودم تو کوههای پوشیده از جنگل های سبز و وحشی!
اصلا انگار نه انگار که تو این شهر وقتی به زبان مادری حرف می زنم چشمهایی منو نگاه می کنند!
من وقتی تو رو می بینم احساس می کنم همه چیز ممکنه ،یه جور ریاضیات بی منطقی به ذهنم حکمفرما می شه که می گه من یه روز روی قله ات خواهم بود.
آخه احساس می کنم تو مثل یه ستون محکم کشور پر طلاتم و شناور منو نگه داشتی.
خانم ما شما رو خیلی دوست داریم ها .... همین جوری ، دلم خواست اینو بهت بگم .....
عکسی که انتخاب کردی خیلی زیباست ولی به رمز آلودی و زیبایی اساطیری کوه های اطراف طاقبستان عمرا برسه. ولی از املا 18 می شی. محصور و تلاطم مجید جان.
من عاشق اون کوههای زیبای سرزمین مادریم همون بنفش و زیتونی ها...اما دماوند هم کم اساطیری نیست دوستم.برای من که خیلی باشکوه و دوست داشتنیه.
سلام گلم
می بینم که توسط احساسات نوستالژیک در برگرفته شدی!!!!
چه حس زیبایی و چه بیان زیباتری!
حدس می زنم که توام کردی اما تو یه شهر شمالی.نه؟ مرسی که لینکم کردی.وردپرس مشکل داره نمی تونم وارد بشم ولی در اولین فرصت حتما لینکت می کنم.دوست جونم.
سلام
وای چه با احساس حست را نوشتی.
در ضمن با استعفا موافقم. خیلی خوب کردی. امیدوارم موفق بشی
بوسسسسسسسسسسسس