دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

دیروز،امروز و فردا هایم

اینجا دفتر یادداشتهای روزانه منه...از خودم و روزهام،غمها و شادی هام اینجا می نویسم.

برای مادرم اما نه در روز مادر...

همه دور هم نشسته ایم،بابا صحبت می کند ما گوش می کنیم ،گاهی حرف می زنیم.سر موضوع جالبی که صحبت آغاز شده همگی با هم اختلاف نظر داریم.

سارا و ایوب مثل هم می گویند،من و بابا مثل هم و خواهرکم گاهی با ماست و گاهی نه!همه می گویند و یاد می گیرند و لذت می برند...

تو اما این میانه نیستی،مثل همیشه در تلاشی.تمام روز را درتکاپو بوده ای تا روزهایی را کنارتان هستیم دلپذیر کنی.بهترین غذاها را می پزی،همه جا را به بهترین شکل تمیز کرده ای و آراسته ای(که ما همه را بهم می ریزیم).از باغچه کوچکی که به برکت دستهایت سبز شده،سبزی تازه می آوری،و در فکر تدارک آنچه هستی که توشه راه و سوغات به ما می دهی.

با ذوق و شوق بسیار همه چیزهای تازه خانه را به من نشان می دهی و از همه آنهایی که مدتهاست ندیده ام برایم حرف می زنی.حرکاتت مثل همیشه معصوم و مهربان است.

من چکار کرده ام برای تو؟ با بی حوصلگی پیشت آمده ام و اصلا کمکت نکرده ام.ذهنم درگیر دل مشغولی های خودم هست و تورا نمی بینم انگار.تنها بعد از تلنگری که خوردم از جمع جدا شدم و ساعتی را پیشت بودم.

من در برابر این همه بزرگی و بخشندگی هیچ به تو نداده ام جز دل نگرانی...من دختر خوبی برایت نبوده ام مادر!برگشته ام،دلتنگت هستم و وقتی به تو فکر می کنم اشکهایم سرلزیر می شوند.

نمی دانم می دانی یا نه؟ نا مهربانیم از این نیست که دوستت ندارم و نمی بینمت،از این است که مثل تو زیستن را زندگی نمی کنم،زیستن را حرف می زنم یا فکر می کنم...

دیشب دعا کردم برای خوش بختی خودم و خواهرم،برای سلامتی بابا ولی این بار نه بخاطر خودمان ،فقط و فقط برای شادی تو و برکت شادی آرام و مقدس تو.

نظرات 15 + ارسال نظر
شیوا دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:59 ب.ظ http://www.sheeva.blogfa

باشه حتما...قدر مامانتو بدون من هم همیشه همین احساسو دارم ولی هیچ وقت کاری که نمی کنم هیچ روکش اندوهمو همیشه به دامن گرم دلداریش می برم ...

گلی دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:13 ب.ظ http://yekgolenaz.blogfa.com/

انگار از زبان من گفته ای....
این فرشته خستگی ناپذیر....خدایا همیشه خیالش را راحت و جسمش را سالم نگه دار!

قاصدک دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:32 ب.ظ http://www.shirazek.blogra.com

سلام
آخرش جالب بود.برکت شادی مقدس
برکت باشد

ماریا دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:32 ب.ظ http://www.maryaha.persianblog.ir/

خیلی خوب نوشتی . من همیشه با خودم عهد میبندم قدر بدونم و خوب باشم اما افسوس..

هلن دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1386 ساعت 01:35 ب.ظ

باران دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:00 ب.ظ http://www.koobeh.persianblog.ir

وای منم همیشه نسبت به مامانم احساس گناه می کنم. همیشه بعد از اینکه از کرمانشاه برمی گردم تا چند روز همش بهش فکر می کنم و گریه ام میگیره.
در ضمن راجع به کوندرا و رومن رولان خیلی حال کردم با کامنتت چون همش داشتم فکر می کردم که کوندرا هیج جا توی کتاباش حرفی از رولان نمیزنه حتی توی کتاب (پرده) که کلا راجع به تاریخ رمان هست هم اشاره ای بهش نمی کنه. حدس زدم حتما خوشش نمی آد. حالا تو کجا خوندی که از رولان خوشش نمی آد؟
یه چیز دیگه: حس می کنم چندین ساله می شناسمت

باران دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:46 ب.ظ http://www.koobeh.persianblog.ir

وای من الان کلی هیجان زده ام که همشهری هستیم. در راستای دوستی بیشتر اگه بهم ایمیل بزنی خوشحال میشم. آدرسم توی وبم هست(قسمت تماس). من می خواستم بهت ایمیل بزنم ولی نتونستم آدرستو توی وبت پیدا کنم. راستی من جاودانگی رو دوبار خوندم ولی این مسئله یادم نبود. یه سوال : لینکمو تو چه سایتی دیدی که به کرمانشاه مربوط بوده؟

باران دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1386 ساعت 04:44 ب.ظ http://www.koobeh.persianblog.ir

راستش من امسال اصلا از این جشنواره و تئاتر و اینا غافل شدم نمی دونم. اگه فهمیدی به منم بگو

هلن سه‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1386 ساعت 02:23 ب.ظ

سلام
دیروز هرچی سعی کردم برات کامنت بذارم نشد.
می دونی من تو زندگی دو بار قدر مامان و ارزش کاراش رو بیشتر متوجه شدم یک بار وقتی که ازدواج کردم و بار دوم وقتی که خودم مادر شدم.کاش می تونستم بیشتر بهش برم.

ناصر سه‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1386 ساعت 04:24 ب.ظ http://naser-1362.blogfa.com

سلام
حالتون چطوره مانلی جان ..
مثل همیشه (این چند پست که خواننده ات هستم .. ) روان و خوب... مرسی..!!
مادر تنها موجودیست در عالم که همیشه مهربانی و لطفش را می شود ستود .. در هر شرایطی ..
کسی که برای بقیه زندگی میکند و هیچ را برای خود نمی خواهد .... مادر را نمی توان با چیزی مقایسه کرد و همینطور نمی توان گوشه ای از مهبتش را جبران کرد....
خوش به حالتان که فرصتی برای بیشتر با مادر بودن دارید ... خواهرم ، قدر این فرصت را بدان...!!!
خدا به داد من برسد که وقتی بود قدرش را ندانستم و حالا دارم با خاطراتش زندگی می کنم...

ناصر سه‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:52 ب.ظ http://naser-1362.blogfa.com

خصوصی

ناصر سه‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:54 ب.ظ

شرمنده اینجا مثل مال ما پیغام خوصصی نداره .. مطلبم رو سانسور کردم و گذاشتمش...

ناصر سه‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:55 ب.ظ http://naser-1362.blogfa.com

سلام
ممنون که اومدید ...
من معمولا پستهام روزانه نگاریه ، مثل خودتون ...
ولی ماجرای این آخری همان طور که اولش نوشته بودم ، در جریان صحبت با یک وبلاگ نویس دیگر بود که وبلاگش پر از شعر و متون ادبیست ، و گله و شکایت که چرا به غیر از تو کس دیگری برای پستهایم احترام قائل نیست ، چون نظرهای که به ایشان میدادند خیلی ربط به عمق مطالبش نداشت ، ( خدایی ، من هم برای هر خطش چندقیقه وقت می گذارم تا میتونم درباره اش نظر بدهم) ، ..
حالا من با این پستم همه به خواننده هایش ( که عده ای از دوستان خواننده ی خودم هستند...) گفتم که وقتی که یه پست می بینید ، بخوانید و بفهمید، یا اگر هم نمی فهمید نظر ندهید!!!.. و از طرفی به نویسنده هم فهماندم که برای داشتم نظر های در خور وبلاگش باید دوستانی خاص پیدا کند که وبلاگهایی مشابه خودش داشته باشند ، و از همه توقع فهمیدن پستهایش را نداشته باشد ...

امید وارم که برای هم دوستان خوبی باشیم...
ناصر...

بلفی چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:09 ق.ظ

مادر...............

کفشدوزک چهارشنبه 12 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:18 ق.ظ http://kafshduzakk.lbogfa.com

این نوشته بهترین نوشته این وبلاگت بود...اون قدر که با خوندنش بغضم گرفت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد